اهميت مقام تاريخی امير کبير را در سه چيزدانسته اند: 1- نوآوری در راه نشر فرهنگ و دانش و صنعت جديد 2- پاسداری از هويت ملی و استقلال سياسی ايران در مقابله با تعرض غربی 3- اصلاحات سياسی مملکتی و مبارزه با فساد اخلاق. مجموغه اين تلاشها بود که او را به يکی از بزگترين مردان تاريخ ايران و جهان بدل ساخت و اين سخن را بر زبان رابرت واتسون مورخ انگليسی جاری ساخت که “در میان همه رجال اخیر مشرق زمين و زمامداران ايران که نامشان ثبت تاريخ جديد است، ميرزا تقی خان امير نظام، بی همتا ست، ديو جانوس روز روشن با چراغ در پی او می گشت، به حقیقت سزاوار است که به عنوان اشرف مخلو قات به شمار آید، بزرگوار مردی بود.
»اگرما[عناصر دانشگاهی] می توانستیم بگوییم ما، شاید ازخود می پرسیدیم کجا هستیم ؟ چه کسانی هستیم؟ چه چیزی و چه کسانی را نمایندگی می کنیم؟ آیا ما مسئول هستیم ؟ در برابر چه کسانی و برای چه امری؟» دریدا
جمله ای که از دریدا بر صدر این نوشته قرار گرفته است، احتمالا همزمان تکلیف نویسنده و خوانندگان احتمالی نوشته اش را از همان اول مشخص می کند و آن اینکه قرار است این یادداشت کوتاه فقط برآمدی از مواجهه یک معلّم با بخشی از پرسش هایی باشد که یکی از مهمترین متفکران قرن بیستم- که گاه او را فیلسوف آموزش ونظریه پرداز ” دانشگاه در راه” و ” دانشگاه بدون شرط” خوانده اند ـ در باره دانشگاه، دانشجو ، معلّم و نسبت این سه با ماموریت و مسئولیّت درافکنده است.
در هفته ای که گذشت سه حادثه ، هر یک با جهتی متفاوت، سبب شدند که در مقابل شجاعت قرار گیرم. نخست دریافت دعوت نامه ای بود از گروه تئاتر لوگوس برای «دیدن اجرای رساله خوانی لاخس» که در آن آمده بود « ما با این پرسش از خود و از شما کار را آغاز خواهیم کرد : به واقع خود شجاعت چیست؟ نیز شجاع کیست؟» به بهانه این دعوت عزیز و به قصد اجابت آن، رساله لاخس افلاطون را که تنها خاطره ای از آن در ذهنم مانده بود، بار دیگر خواندم که بدانم او خود چگونه با دو پرسش لوگوس مواجه شده است. دیدم که دغدغه ها همان است که در خاطر مانده بود: تلاش برای نزدیک شدن به مضمونی از شجاعت که همه مصادیق را در برگیرد ، برقرار ساختن پیوندی بین معرفت و فضیلت و از جمله فضیلت شجاعت – و ایجاد رابطه یا روابطی بین اجزاء و عناصر فضیلت ، عناصری چون شجاعت ، خویشتن داری و عدالت. اولی را با مثالی از معنای سرعت در آمیخته بود و گفته بود اگر پرسیده شود که سرعت چیست؟
سال ۱۹۵۱ بود که لیسانسم را گرفتم ، در سال ۱۹۶۴ از رساله دکترایم دفاع کردم . رساله ای که خوب نبود و هیچوقت چاپش نکردم. پدر و مادرم تاثیری اگر در شکل گیری افکارم داشتند ، آن تاثیر مفروض را باید در واکنش شاید طغیانگرانه ای جستجو کرد که نسبت به سبک زندگی آنان از خود نشان می دادم. آنان کتاب نمی خواندند، موسیقی کلاسیک نمی شنیدند ( فرق است بین گوش دادن ( to listen ) و شنیدن (to hear)، دراولی گوش می دهید و در دومی جان !)، به سینما می رفتند و فیلم های هالیودی تماشا می کردند ، من عکس العمل آنان بودم: هر عملی که آنان انجام می دادند، من از ان پرهیز می کردم و هرچه از آنان سر نمی زد ، هیجان در من ایجاد می کرد! دیسلکسیا (Dyslexia) داشتم و هنوز هم دارم : نوعی ناتوانی در یادگیری از طریق خواندن متون . سرعت خواندن من نصف سرعت معمول هم نبود. برایم روشن بود بنابراین ، که نمی توانم مثلا وارد تاریخ و یا هر رشته دیگری که نیازمند خواندن با سرعت زیاد باشد ، شوم . ناچار شدم انگار به حوزه ای کشیده شوم که مجبور به خواندن زیاد نباشم. فیزیک چنین رشته ای بود و با مزه تر از آن فلسفه بود. شما وقتی کانت یا هایدگر می خوانید، بیشتر از ده صفحه در ساعت نمی توانید بخوانید. ده صفحه هم سرعت محسوب می شود ، پنج صفحه شاید حداکثر!
ارتباط ، رکن زندگی انسانی است و این سخن کهنه ای است. کسی اما اگر معنای زندگی را در ارتباط جستجو کند، انسان احتمالا حساس می شود که چه نوع ارتباطی می تواند تعیین کننده معنای زندگی باشد؟ این پرسش را یاسپرس در کتاب انسانشناسی فلسفی از طریق تمایز نهادن بین چهار نوع ارتباط مورد تامل قرار می دهد. اشاره به دو نوع اول و آخر آن احتمالا می تواند ما را در ارتباط هایی که با هم برقرار می سازیم ، به تفکر وادارد!نخستین نوع ارتباط ، ارتباط در قلمرو ساده زندگی است. در این نوع ارتباط، آدمی با دیگری از آن جهت در رابطه و نسبت قرار می گیرد که نیازهای اولیه و در عین حال اساسی زندگی خود را برآورده سازد. در این قلمرو ارتباطی زندگی ، آنچه بیش از هرچیزدیگری اهمیت دارد، خصلت «خود مدارانه » یا «خودمحورانه » (Egocentric) آن است.
هزارجهد هم اگر کرده باشی که طوفان درون را در مشت بگیری تا بالاـ پایین نشوی و دیگران را با خود به پایین نکشانی، باز هم دل طوفان زده ات گویی طوفان را بو می کشد و از ساعت ها قبل خبر دار می شوی انگار که حادثه ای در راه است. می هراسی شاید که آرامش پیش از طوفانت به هم ریزد، پس در اندیشه می شوی که از وقوع حادثه جلوگیری کنی. برای یکی پیغام می دهی که ستاره ها چه می گویند امروز؟ به دیگری سلام می فرستی تا مطمئن شوی که طوفان بر او نازل نشده است خود اما بی اختیار به چابکی از قفسه آهنینی که برای خود ساخته ای، بر می جهی و قد می کشی به سوی مرتفع ترین نقطه جایی که در آن سکونت داری، تا آنچه را که به خست از خود دریغ کرده ای، به سخاوت طبیعت بر خود بی دریغ کنی. در همان حال ، باز بی اختیار، کتاب «ژان باروا» نوشته روژه مارتن دوگار را که از دوستی ـ که دوستی اش بی دریغ باد
از زمانی که ژان ژاک روسو، نخستین جمله کتاب پر نفوذ و دوران ساز خود ” قرارداد اجتماعی ” (۱۷۶۲) را با این جمله آغاز کرد که ” انسان آزاد به دنیا آمده است، و همه جا در زنجیر ( محبوس ) است،” بیشتر از دویست و پنجاه سال می گذرد. اکنون که با این جمله مواجه می شویم، به زبان هراکلیتوس اگر سخن بگوییم ، درمی یابیم که نه روسو آن روسو است و نه جمله آن جمله ، روسو آن روسو نیست چرا که با تغییر عصر خود ، تغییر کرده است و جمله آن جمله نیست چرا که ازادی از سطح فردی ، سیاسی به سطوح گسترده تری که ناظر بر رابطه ” من” و ” او” است ، یا به عبارتی به جان آزادی منتقل شده است.
دوستی را دیدم همین اواخرسال که دست به یقه دوستی دیگر شده بود و تکانش می داد که تو چرا تا این حد بی دغدغه شده ای ؟ هیچ وقت هیچ جا نیستی ، نه در نظر نه در عمل. هر روز در شهر خبری می¬شود از خیر و حقیقت و زیبایی و مصادیق این سه و تو گویی مرده ای، بس که حضور نداری ! هر روز در این شهر حادثه¬ای رخ می¬دهد پر آب چشم: یا جایی آتش می¬گیرد و زبانه¬ های آن جان زنی و یا کودکی را در خود می ¬بلعد، یا چهره یخ بسته کودک پیاده کار، به سیلی عصبانیت سرکش یک سواره از خود بی ¬خود، فرو می ریزد ، یا دست ¬فروشی ، به تضرع از همه می¬خواهد که یاری کنند تا این آخرین سنگری که پناهگاه حفظ کرامت او است
نقل است که در آستانۀ پیروزی انقلاب بهمن 57، خبرنگاری – از یک خبرگزاری خارجی – از مهندس بازرگان می پرسد: «رهبر انقلاب ایران کیست؟» مهندس ضمن تفکیک رهبری ، به دو وجه مثبت و منفی ، شاه را رهبر منفی انقلاب می خواند. این پاسخ حکیمانه – که مستعد فراهم آوردن نظریه ای دربارۀ یگانگی مضمونی دو مفهوم «انقلاب» و «اصلاح» است – تا به حال کمتر مورد توجه قرار گرفته است. غالباً چنین تصور شده است که انقلاب، محصول عمل عاملان و کارگزارانی است که جز به فروپاشی سیستم ها و براندازی نظام ها، و به تبع آن ، پی ریزی بنایی یکسر تازه تأسیس و ساماندهی سامانی سراسر نو، رضایت نمی دهند.
شانزدهم آذر که فرا می رسد، زبانم نمی چرخد که به دانشجویانم روزشان را تبریک بگویم. نخست به این دلیل ساده و عمومی که دانشجویان از همان 16 آذر 1332 که سه یار دبستانی خود (شریعت رضوی-قندچی-بزرگ نیا) را از دست دادند تا هنوز، مدام قربانی می دهند، مدام حبس می کشند، مدام در مضیقه هستد، مدام مرغ عروسی این دولت و مرغ عزای آن قدرت بوده اند و با اینهمه همواره «رواداری » و «شکیبایی فعال» پیشه کرده اند. کسی چه می داند ، شاید از پیشوای آرمان خواهان روادار جهان، نلسون ماندلا، که همین دو روز پیش چشم از جهان فرو بست، آموخته باشند که از راهی بروند که روندگان آن – در عمل- کم اند.
در سفر بودم که پدری زنگ زد که فرزندش(که دانشجوی من بود) در وضعیتی غیر عادی است. در به روی دنیا بسته است و حتی با منِ پدر که علاوه بر رابطه پدر و فرزندی، سری فقط در دوستی از هم جدا بوده ایم، کلمه ای سخن نمی گوید. از منِ معلم این پدر می خواست که با فرزندش سخن بگویم. پای صحبت فرزند که نشستم، با حکایتی مواجه شدم تراژیک و در عین حال طبیعی که هیچکدام از دو طرف رابطه (پدر و فرزند) را از آن مفری نبود!
در جستجوی کتابی از اکسل هونت درباره «به رسمیت شناخته شدن» – که در اواخر قرن بیستم نوشته شده است- بودم که به کتابی برخوردم مربوط به اوایل قرن شانزدهم، از دسیدریوس اراسموس معروف به اراسم رتردامی، در باب دیوانگی! حیفم آمد کتاب را بی تورقی اجمالی بر زمین بگذارم.در تقدیم نامه کتاب که عنوان «سلام بر تو»، سلام بر توماس مور (کسی که کتاب به او اهدا شده است) را دارد،اراسم می نویسد که تصمیم گرفته است وقت خود را به کاری جدی مصروف سازد و «رساله ای در ستایش دیوانگی» ترتیب دهد
این نوشته بر چهار تصور از دانشگاه و جهانی که دانشگاه در آن قرار دارد،استوار است. نخست اینکه وضعیت فعلی جهان به نحو عام و ایران به نحو ویژه نه عادلانه است و نه تاب آوردنی. دوم اینکه ساختن آینده ای انسانی تر از وضعی که در آن به سر می بریم، هم ممکن است و هم باید ممکن باشد، چرا که به تعبیری ” اگر تصور کنید که هیچ امیدی وجود ندارد، ضمانت کرده اید که هیچ امیدی نخواهد بود. اگر تصور کنید که سرشتی برای آزادی وجود دارد، که فرصت هایی برای تغییر وجود دارد، این امکان وجود دارد که بتوانید در ساختن دنیایی بهتر مشارکت کنید. انتخاب به عهده شماست
عجیب به نظر می رسد که شاملو شاعر ایدئولوگ قلمداد گردد. عجیبت تراز آن اما این است که اجماع نخبگان در بی آبرو کردن ایدئولوژی کار خود را کرده باشد و کسی مانند کلیفرد گیرتز ، مردم شناس برجسته آمریکایی ، را به اینجا رسانده باشد که بگوید : « یکی از وارونه بازیهای کوچک تاریخ روشنفکری مدرن این است که اصطلاح ایدئولوژی خود به کلی ایدئولوژیزه شده است.» و یا پل ریکور ، فیلسوفی که فقط میشل فوکو و ژاک دریدا از میان فیلسوفان معاصر فرانسه به لحاظ تأثیرگذاری بر دنیاهای متنوعی از اندیشه، می توانند با اومقایسه شوند، بنویسد که : « می دانیم که مفهوم منفی اصطلاح ایدئولوژی، نخستین بار توسط ناپلئون و برای نامگذاری گروهی از فلاسفه به کار رفت
در سخنرانی ارواند آبراهامیان – موضوع پست قبلی- دوستی که عمیقاً تحت تأثیر تحقیق دقیق، صبورانه و در حد امکانات بشری غیرمغرضانه آبراهامیان و نیز سخنرانی منسجم او قرار گرفته بود، از دوستی دیگر که نه اهل سیاست بود و نه اهل تاریخ، پرسید که تو اینجا چه می¬کنی؟ نفس آن پرسش و نیز نظراتی که توسط دوستان پیرامون یادداشت قبلی نگاشته شد، سببی شدند برای چهره بستن این یادداشت کوتاه. یادداشتی در ستایش شهروند. شهروندی که تمام اموری که در شهر می گذرد و بر شهر گذسته است به او مربوط است…
روز 12 جولای 2013، فرصتی پیش آمد که در سخنرانی ارواند آبراهامیان در تورنتو، که به همت و دعوت کانون کتاب تورنتو میسر شده بود، شرکت نمایم و سخنرانی او را درباره کتاب جدید وی «کودتای 1332، سیا و روابط مدرن ایران و آمریکا» بشنوم. کودتای 28 مرداد که شصتمین سالگرد آن بهانه نگارش این یادداشت شده است، مسئله ای است ملی، به این معنا که بر زندگی همه ملت ایران و شاید ملل دیگر تأثیر گذاشته است!
در صفحه احسان شریعتی نقل قولی از کتاب انسان شوریده آلبر کامو دیدم با این کلمات که «انقلاب عبارت است از دوست داشتن انسانی که هنوز وجود ندارد.» این جمله برای کسانی که همواره دلبسته تغییر کیفی اوضاع، هر وضعی و در هر حوزه ای و از جمله حوزه سیاست بوده اند و لحظه آغازسیاست را بر خلاف کارل اشمیت نه لحظه شناسایی دشمن، که همچون دریدا لحظه به رسمیت شناختن دوست می دانسته اند
«بکوشید تا از در تنگ داخل شوید! زیرا در بزرگ و فراخ به ضلال می رسد و بسیارند کسانی که از این دروازه می گذرند، اما تنگ است دری که راه به زندگی می برد و باریک است راهی که به سرچشمه حیات می رود و کم اند کسانی که این در و این راه را می یابند.» این آیه ای است از انجیل لوقا، که بهانه ای می شود و یا شاید دلیلی برای آندره ژید تا عشقی را افشا کند، بین دو انسان که عشق را فرا زمینی می پندارند و از فروافتادن آن به ابتذال دچار دلهره می شوند و بیمناک این اندیشه که نکند درست باشد که عشق حقیقی هیچگاه به وصال نمی رسد!
تنهایی چیست؟ چه مکانی، زمانی، سکوتی، فردی، چنین تجربه ای را که هم عمیق است و هم در عین حال متواضع، هم در تأمل غنی است و هم در عین حال بی توجه به غنای خویش، هم کشنده است و هم در عین حال صلح آمیز، شکل می دهد؟ چه چیز سبب می شود که کسی مانند کافکا روز را به انتظار شب سر کند و شب که شد بنویسد: « حتی شب نیز به اندازه کافی شب نیست. هیچ کس نمی تواند به اندازه کافی تنها باشد، سکوت به اندازه کافی پیرامون هیچ کس وجود ندارد.»
در جنگلي در كنار رودخانه لانگ من، درختي بود كه ريشه اش تا اعماق زمين فرو رفته بود و شاخه هايش سر به آسمان داشت. آنچنان كه با آسمان حرف ميزد. يك روز جادوگري اين درخت را به چنگي مبدل ساخت. چنگي كه هيچ نوازنده اي قادر نبود نوايي خوش آهنگ از آن بيرون كشد. چنگ تا مدتها در خزانه امپراتور چين باقي بود و تلاش هر نوازنده اي را فقط با آهنگي ناخوشايند و بيزار پاسخ ميگفت.
این کلمات تکاندهنده ژان پل سارتر است در کتاب کلمات او، با این افزوده در چند سطر پایین تر که “مردن همه چیز نیست، فرد باید به موقع بمیرد.” همچون پدر خود سارتر، شاید، در سه سالگی فرزندش تا فرزند هیچ گاه سایه سنگین پدر را احساس نکند و این شانس را داشته باشد که به مردهای تعلق داشته باشد. چرا که ، به زبان سارتر، ” اگر به زنده اش تعلق میداشتم ,بلاهتش را علمم میساخت، و عقده فروخورده اش را غرورم و خوی پریشانش را قانونم.”
این حسرت شفیعی کدکنی که “ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشهها ، در جعبههای خاک ، یک روز میتوانست ، همراه خویشتن ببرد ، هر کجا که خواست،” گویی پژواک دردناکانه تری می یابد وقتی که آدمی در ” خط بکش ” محسن نامجو میخواند ، میشنود و میبیند که ” علی هذا آوخ ، چه کنم جانم رفت ! “در اولی ، هم شاعر چله نشین و هم خواننده بسیاردانی که وجودش شعر بود و شعور و موسیقی، و از همین رو بود شاید که توانست به شعر شاعر جان بخشد، هر دو- یکی به گفتار و دیگری با جان و هنر موسیقییایی – به نحوی رمز آمیز و رازالود از جفائی سخن میگویند که وطن داران بی وطن بر وطن روا داشتهاند ، و آرزو میکنند که ای کاش این وطن ، همچون وطن بنفشهها ، سیار میبود و میشد با خود برد به ” روشنای باران” و به ” آفتابِ پاک.”
این پرسش ” صمیمانه فلسفی ” محمد نجفی جوان که ” قبل از مردنم میخواهم چه کنم؟” کافی بود که کسی چون من ، که از میانسالی عبور کرده و در ” آستانه ” قرار گرفته است ، را به صحنه دنیای مجازی بکشاند و موجبی شود بر اجابت این دعا نفرین نیچه ای میلاد عزیزی که ” امیدوارم در فیس بوک فعال باشید.” پرسش به خودی خود ، یادآوردرگیر شدن فیلسوفان با مرگ – این تنها استثناء خوشبختی- و در صدرهمه یادآور این مواجهه بنیادی دریدا با مرگ بود که ” من هرگز زیستن را یاد نگرفتم. هیچ گاه!