پرسش از تنهایی !

(17 جولای 2013، تورنتو)

تنهایی چیست؟ چه مکانی، زمانی، سکوتی، فردی، چنین تجربه‌ای را که هم عمیق است و هم درعین‌حال متواضع، هم در تأمل غنی است و هم درعین‌حال بی‌توجه به غنای خویش، هم کشنده است و هم درعین‌حال صلح‌آمیز، شکل می‌دهد؟ چه چیز سبب می‌شود که کسی مانند کافکا روز را به انتظار شب سر کند و شب که شد بنویسد: «حتی شب نیز به‌اندازه کافی شب نیست. هیچ‌کس نمی‌تواند به‌اندازه کافی تنها باشد، سکوت به‌اندازه کافی پیرامون هیچ‌کس وجود ندارد.»

چه چیز باعث می‌شود که بین بی‌کسی (Loneliness) و تنهایی (Solitude) فرق قائل شویم؟ آیا می‌توان تجربه کسی مانند سنت آنتونی (St. Antony) که بیست سال در غار تنهایی زیست را تجربه تنهایی نامید؟ یا گفتگوی او با خدا را باید انحلال تنهایی خواند؟ آیا حتی تجربه کسی مانند کافکا را می‌توان تنهایی نامید یا به‌محض اینکه پای نوشتن به میان می‌آید، پای «دیگری» هم به میان می‌آید و این «دیگری»، هر که می‌خواهد باشد، خود نقیض تنهایی است؟ اگر همه این‌ها را از تنهایی بگیریم، چه چیز از تنهایی می‌ماند؟ اینکه انسان همواره آرزو می‌کند که تنهایی را به تمام تجربه کند و راز آن را دریابد، از کجا می‌آید؟

اگر از مطالعه فلسفه تنهایی، پنج ویژگی (آزادی، هماهنگی با خود، هماهنگی با طبیعت؛ چشم‌انداز اندیشیده (Reflective Perspective) و خلاقیت) قابل دریافت باشد، چرا باید کسی مثل ارسطو در اخلاق نیکوماخوس بنویسد: «تنها زیستن به این معناست که آدمی یا باید یک حیوان (چهارپا) باشد، یا یک خدا؛ و چون هیچ‌یک از این دو نیست، دوستی باید کرد، دوستی تضمینی برای یک زندگی سعادتمندانه است، چراکه انسان یک مخلوق سیاسی است و طبیعت او زندگانی با دیگران است.» آیا به‌راستی معنای تنهایی، گسستن از دنیای شوم و عقیم واقعیت و پیوستن به جهان خجسته پی و بارور رؤیاها و آرمان‌ها است؟ یا برعکس، آزادی تنهایی خطر سقوط آزاد در بی‌کسی را نیز با خود حمل می‌کند؟

تنهایی مگر نه این است که هم مجازات ما است و هم پاداش ما؟ آیا جز این است که هم محکوم هستیم که تنها زندگی کنیم و هم محکوم هستیم که از تنهایی خویش درگذریم؟ آیا جز این است که هنگامی‌که آدمی بر خویش آگاهی می‌یابد، بر تنهایی خود نیز آگاه می‌شود؟ آیا جز این می‌توان گفت که تنهایی، آگاهی بر خود و آرزوی گریز از خویشتن است؟ مگر نه این است که انسان هرگز به آنچه می‌کند به تمامِ دل نمی‌سپارد و بخشی از او- شاید عمیق‌ترین بخش او- همواره برکنار و گوش‌به‌زنگ می‌ماند؟ و چون چنین است، تنهایی آیا ” زمان عشق ” و زمان مهیا شدن برای خطر کردن نیست؟