نوروز و دغدغه هایش!

(تورنتو، ۲۷ اسفندماه ۱۳۹۲)

دوستی را دیدم همین اواخر سال که دست به یقه دوستی دیگر شده بود و تکانش می‌داد که تو چرا تا این حد بی‌دغدغه شده‌ای؟ هیچ‌وقت هیچ جا نیستی، نه در نظر نه در عمل. هرروز در شهر خبری می‌شود از خیر و حقیقت و زیبایی و مصادیق این سه و تو گویی مرده‌ای، بس که حضور نداری! هر روز در این شهر حادثه­ای رخ می‌دهد پر آب چشم: یا جایی آتش می­گیرد و زبانه‌های آن جان زنی و یا کودکی را در خود می‌بلعد، یا چهره یخ‌بسته کودک پیاده کار، به سیلی عصبانیت سرکش یک سواره ازخودبی‌خود، فرو می­ریزد، یا دست‌فروشی،  به تضرع از همه می­خواهد که یاری کنند تا این آخرین سنگری که پناهگاه حفظ کرامت او است، از وی ستانده  نشود و یا کانون خانمانی در پی اعتراضی به جور و جفا به آتش ستم کشیده می‌شود. همه در این‌گونه موارد هستند و تو  نیستی. بدتر از آن، هر روز در این شهر هزار نوع فراخوان داده می‌شود، برای حمایت از حقی که یا تضییع شده است، یا به رسمیت شناخته نشده است و یا حتی اصولاً سخنی از آن به میان نیامده است. پای هر فراخوان هزاران امضاء دیده می‌شود، امضاء تو ولی نیست. چگونه می‌توانی تا این حد نسبت به این مسائل، بی مسئله، بی‌تفاوت و بی‌دغدغه باشی؟ شاید هم دغدغه دیگری داری؟ چگونه دغدغه‌ای می‌تواند باشد ولی آن دغدغه مفروض که اصلاً خود را نشان نمی­دهد؟ مواخذه ­کننده همچنان مواخذه می­کرد و مواخذه  شونده همچنان به سرافکندگی سکوت و من ناظر ماجرا  – بی‌هیچ دخالتی- دل‌بسته بودم به یک «عصبانیت!»

دیده بودم آخر، هنگامی‌که دوست پرسش‌شونده من عصبانی می­شد، چشمانش را می­بست و بی‌ملاحظه‌ای که معمولاً خصلت تفکیک‌ناپذیر سخن گفتنش بود، «خود» می­شد و خود را آن‌گونه که بود، بیان می­کرد. این بار امّا تیر آرزوی من به سنگ خورده بود گویی! چراکه رو به جانب آن دوست کرد و گفت حق با شما است و دست پیش آورد به علامت خداحافظی و به راه افتادیم. در راه از او پرسیدم که چرا چیزی نگفتی؟ گفت، بگویم که از دغدغه خالی شود؟ دغدغه­ای پیدا کند که دغدغه هیچ‌کس نیست؟ دغدغه­ای که قاتقی برای نان کسی فراهم نمی­آورد؟ دغدغه­ای که معلوم نیست اصولاً دغدغه است یا درگیری با «خود»؟ فکر کردم آمادگی عصبانی شدن را دارد. علاوه بر این، هم خود را نسبت به آن دوست، هنرمندتر می‌دانستم در عصبانی کردن او و هم او را به خود نزدیک‌تر در فهم دغدغه‌اش: دغدغه­ای که خود را نشان نمی‌داد! پس گفتم، راست می‌گفت دوستمان، راست می­گویی خودت، آنچه تو داری، دغدغه نیست، درگیری با خود است! حصاری دور خود کشیده­ای به تکبّر و فکر می­کنی هم خودت از جنسی دیگر هستی و هم دغدغه­هایت از جنسی دیگر! قلبت برای کسی و چیزی نمی‌تپد که اگر می­تپید نمی­توانستی بِتُپی در خودت و آرزو ببافی برای آدم­هایی که هیچ‌گاه نبوده­اند و حرف­هایی که هیچ‌گاه به هم نخواهند زد! تکانی به خود بده، پیش از آنکه به فکر تکان دادن آدم­هایی باشی که روزگار بدجور تکانشان داده است و تنها دغدغه­شان شاید این باشد که فرصتی نصیب­شان شود تا چون تو بی­دغدغه زندگی کنند!

گوش می­کرد به حرف‌هایم، بی­آنکه عصبانی شده باشد، تیرم باز به سنگ خورده بود انگار! عصبانی بودم از خودم که نتوانستم عصبانی­اش کنم. دیدم ولی به یک‌باره ایستاد و با اشاره به تابلوی کافه­ای، گفت برویم چای بنوشیم و فلسفه بورزیم! چای هنوز نرسیده بود که گفت یک روز زندگی خودت را هیچ‌گاه “نگاه ” کرده­ای تا ببینی که پس از دیدن بخش­های نادیدنی حوادث آن روز، چه دغدغه­ای می‌تواند برایت باقی بماند؟ گفتم کودک که بودم بیست‌وچهار ساعت خواب‌وبیداری صمد را خواندم، امروز که به آن فکر می­کنم، آن قصه را روایت یک کودک تهیدست می­بینم از وقایعی که معلوم نیست آن‌گونه که به چشم او آمده است، به چشم دیگری هم بیاید. امروز ظاهراً تقدیرم این است که روایت یک میان‌سال فرادست را از وقایع یک روز زندگی‌اش بشنوم. بگو گوش می‌کنم.

گفت راستش را بخواهی، هرچه بیشتر و دقیق­تر و نزدیک‌تر به مسائل اطرافم نگاه می‌کنم «دغدغه برای دیگری» را هرگز نمی­بینم. آنچه همواره می­بینم «دغدغه خود» است که خود را به شکل دغدغه برای دیگری نمود می‌دهد. از همان سرصبح که برمی‌خیزم، با اولین پدیده‌ای که مواجه می­شوم، رباطی است «وظیفه­مند» که صبح تا شب کار می‌کند، بی­آنکه هرگز و حتی یک‌لحظه بیندیشد که وظایفی که انجام می‌دهد، قرار است کدام گره از کار فروبسته چه کسی بگشاید. او وظایفی را انجام می‌دهد و از طریق انجام آن‌ها، از خود رضایت پیدا می­کند. می­خواند، می‌گوید، در هر جمعی که مرتبط با وظایف او است، شرکت می­کند، از ضرورت تغییر سخن می‌گوید و در همه حال، آدمی احساس می­کند همه این کارها را می­کند چون کار دیگری نمی­تواند بکند. سال‌ها است که چنین می­کند، بی کمترین انحرافی و فراز و نشیبی و بالا رفتن و پائین آمدنی! گویی «وظیفه­مندی» تقدیر او است و «دغدغه خود» که در هیئت «دغدغه دیگری» خود را نشان داده است، سرشت او! این دغدغه را که می‌بینم از هر دغدغه­ای بیزار می­شوم، سر خویش می­گیرم و به آهستگی راه خود را کج می­کنم و به درون خود می­خزم تا در بندِ خود بودن را جامه در بند دیگری بودن نپوشانم!

به سرکار که می­روم، داستان را همان داستان می­بینم. با اندک تفاوت­هایی در شکل رباط و در محتوای وظایف او! تو می‌دانی که جایی که من کار می­کنم، نهادی است فرهنگی و ادعای آن این است که آدمیان آن دغدغه فرهنگ دارند. خوب وقتی می­نگری می­بینی، هرکس خود را موظف به انجام وظیفه­ای می‌داند که نهایت آن خدمت به خود است: خدمت به خود از طریق کسب نمره­ای، گرفتن امتیازی، تثبیت موقعیتی، ارتقاء در شغلی و … آنچه در این میانه غریب می­ماند و بیگانه با همه، فرهنگ است و معنای اصیل آن. کشتی و زرعی و نشوی و نمایی و ریشه گرفتن چیزی در خاکی!

از محل کار که دل‌زده  می­شوی، یاد شعری از دوران جوانی می­افتی که در مدرسه کس را نشود دعوی توحید / منزلگه مردان موحد سرِدار است! پس برخلاف جوانی که خطر می‌کردی و خطر را احساس نمی­کردی، خدمت می­کردی و معنای خدمت را نمی­فهمیدی، دل به بزرگان می­دادی بی­آنکه بخواهی سر از کار دلشان درآوری، این بار خطر می­کنی و می‌دانی که خطر تا چه حد خطرناک است و در دل درود می­فرستی بر همه آنانی که خطر کرده­اند و دور هم جمع شده­اند تا یا از خطری پیشگیری کنند و یا  بلای خطری را از سر جماعتی و یا ملّتی دور کنند!

وارد اولین جمع کم­خطرتر که می‌شوی، می­بینی که عده‌ای خیر دور هم جمع شده­اند که دولت اگر کاری نمی­کند، اینان کاری کنند برای کودکان کار، برای دست­فروشان، برای آسیب­دیدگان از زلزله­ای، سیلی، هوای آلوده­ای و … نشست اما هنوز خوب نشست نکرده است که می­بینی یکی، دیگری را می­رنجاند، دیگری به یکی دیگر تهمت می­زند، آن یکی می­خواهد همه را به اطاعت از نظم آهنین خود بکشاند، آن گوشه­نشین به ناگاه برمی­خیزد و می‌گوید قبل از همه باید از یک مؤسسه حسابرسی مستقل خواست که بیاید و ببیند کمک­هایی که جمع شده است، چه شده است…. وتو در این میان، تنها دغدغه­ات این می‌شود که چگونه با پنجه از جمع به‌گونه‌ای خارج شوی که اگر کسی متوجه حضورت شده است، متوجه ترک و غیبتت نشود اقلاً!

ازآنجاکه در می­آیی به یأس، باخبر می­شوی که در ساختمان کناردستی، افرادی دل‌سوخته فرهنگ و ادب و هنر این سرزمین – کسانی که از نهادهای رسمی فرهنگی قطع امید کرده­اند- جمع شده­اند تا گامی به پیش بردارند برای اعتلا تمدن و فرهنگ این مرزوبوم. وارد ساختمآن‌که می­شوی می­بینی از همه صنف هستند، از شاعر و نقّاش و مجسمه­ساز گرفته تا ادیب و مورخ و اهل فلسفه. جلسه امّا مناسبت خاصی هم  دارد و همه حول آن مناسبت دور هم جمع شده­اند. موضوع جلسه را هم می­بینی که عشق اعلام کرده­اند و جذابیت آن برای تو که خود را عاشق­پیشه می‌دانی و تمام تلاشت اینکه اصلاً عاشق نشوی، دو چندان می‌شود. جلسه را می­بینی که مدیر هم دارد، پس درمی­یابی که نظم و نسقی دارد جلسه و جدی است! سه، چهار صحبت را که گوش می‌کنی، می‌بینی عشق را با شهوت سخن گفتن ظاهراً یکی گرفته­اند، هیچ‌کس هم معترض نیست. همگان فقط منتظرند! منتظر اینکه نوبت به آنان رسد و هر چه دل‌تنگشان خواست بگویند. کلاهت را برمی­داری و به خودت قول می­دهی که اگر از دستت افتاد کلاهت، برنگردی آن را برداری!

چون عهد کرده‌ای به همه‌جا –هرجایی که دغدغه­ای را نمایندگی می­کند- سر بزنی، به آخرین جمعی که پیشاپیش از آن قطع امید کرده‌ای می­پیوندی و امید می‌بندی به این‌که حدست ابطال شود. می‌بینی در اینجا که کسانی دور هم جمع شده‌اند با سوابق طولانی در مبارزه با «ده پوتی» (همان‌که غربیان از آن کلمه دسپوتیزم (Despotism) را ساخته‌اند)  تا به شرق شناسان غربی ذات‌گرا نشان دهند که استبداد اگر تاریخ ما هست، تقدیر ما نیست. سکوت و هیاهوی هم‌زمان این جمع را اما آزاردهنده و مشکوک می‌بینی. اینان را می‌بینی که عزمشان را جزم کرده‌اند  که آنچه خود و پدران فکری آنان در سابق کرده‌اند را مسکوت گذارند و به‌جای آن هیاهو راه بیندازند برای آنچه می‌خواهند در آینده انجام دهند؛ و تو که عادت کرده‌ای آینده را با متر گذشته اندازه بگیری، مگر اینکه ببینی که حالی به «احسن الحال» تحویل شده باشد و گذشته ناخجسته ای به تیغ نقد سپرده شده باشد، درمی‌یابی که با این صنف نیز نمی‌توانی «هم‌خانه» شوی. گو اینکه علاوه بر آن، می‌بینی که اینان همواره بر سیاست واقع‌گرا تأکید می‌کنند و نمی‌دانند – یا نمی‌خواهند بدانند – که خود این تأکید، می‌تواند به غیراخلاقی شدن سیاست و از آنجا به «قدرت‌طلبی» و ازآنجا به همان  دسپوتیزم آشنای خودمان بیانجامد.

پس درمی‌یابی که از منادیان نااهل خیر و حقیقت و زیبایی، نه خیری سر می‌زند، نه حقیقتی در افق قرار می‌گیرد و نه زیبایی‌ای خلق می‌شود. پس دل می‌بندی به آخرین حلقه‌ای که می‌تواند تو را با دیگری در ربط قرار دهد. این یکی را اما می‌دانی که نباید به‌جایی بروی. باید در مسیرت قرار بگیرد و در مسیرش قرار بگیری، باید نگاه کنی و نگریسته شوی، باید بلرزانی و لرزانده شوی. اتفاق اما وقتی رخ می‌دهد، تازه درمی‌یابی که آنچه اتفاق افتاده است، عشق نیست، نهیب عشق است برای صدادار کردن صدای ازدست‌رفته خیر و حقیقت و زیبایی در وجودت! و سایه این نهیب که: دیر است گالیا، در گوش من ترانه دلدادگی مخوان … پس می‌گریزی، می‌گریزی و به خلوت خود می‌روی، همه جهان‌های ممکن را از دست ‌داده‌ای و معلوم نیست جهان بایر وجودت به هیچ معجزه­ای بارور شود. خشمگین می‌شوی از خود و از دیگران. به مثنوی پناه می‌بری، دفتر پنجم آن باز می‌شود و مورد خطاب قرار می‌گیری که: این غضب، این خشم هم از پیری است! مولانا را می‌دانی که سخت می‌گیرد، رو به سعدی می‌آوری تا او که گوشه چشمی به شادخواری دارد، تلخ نخواهدت. تلخ‌ترینش را اما نصیبت می‌کند: گفتم آهن‌دلی کنم چندی /ندهم دل به هیچ دلبندی /خاصه ما را که در ازل بوده است/ با تو آمیزشی و پیوندی!

از شرق روی برمی‌گردانی و به غرب می‌روی. اولین کتابی که دم دستت قرار می‌گیرد را باز می‌کنی و شک نداری که از طریق آن به ” دیگری ” دعوت‌خواهی شد. نامه‌ای را اما می‌بینی از بلا بارتوک (Bela Bartok)  ، آهنگساز و پیانیست برجسته مجار (1945-1881) و خالق آثاری چون “اپرای کاخ ریش آبی ”،” رقص شرقی برای پیانو ” و ” باله شاهزاده جنگل،” که در سن بیست‌وچهارسالگی برای مادرش  می‌نویسد: ” من مردی تنها هستم! گرچه ممکن است کسانی منتظر من باشند …و من دوستانی داشته باشم. بسیار پیش می‌آید اما که ناگهان این حقیقت را دریابم که مطلقاً تنها هستم! و گویی از پیش می‌دانم که این تنهایی و بی‌خویشی روحی، سرنوشت من است. در جستجوی ” هم- راهی ” ایده آل، به هر سو در می‌نگرم و بااین‌همه نیک می‌دانم که جست‌وجویم عبث است. گاه حتی اگر توفیقی نصیب شود در پیدا کردن کسی، تردید ندارم که خیلی زود دلسرد و مأیوس خواهم شد.”

از این‌همه بدبینی شرق و غرب، آن‌هم در آستانه تحویل سال به سالی نو، به جد به ستوه می‌آیی و درحال پرت کردن کتاب به‌ سویی هستی که چشمت می‌خورد به چند خط بعدی همان صفحه و این اعتراض بارتوک که: “چی؟!! تو مرا ملامت می‌کنی که بدبین هستم؟!! من، منی را که پیرو نیچه هستم؟!! هر کس باید بکوشد تا به بالا برآید، بالاتر از همه: هیچ‌چیز نباید به او نزدیک شود، او باید به تمام مستقل بماند، سرتاسر ناوابسته. تنها در چنین صورتی است که او می‌تواند خود را با مرگ آشتی دهد و بی‌معنایی زندگی را دریابد…”