پدر خوب وجود ندارد!

(28  می 2013، تورنتو)

مؤخره‌ای برای روز موسوم به روز پدر

این کلمات تکان‌دهنده ژان پل سارتر است در کتاب کلمات او، با این افزوده در چند سطر پایین‌تر که “مردن همه‌چیز نیست، فرد باید به‌موقع بمیرد.” همچون پدر خود سارتر، شاید، در سه‌سالگی فرزندش تا فرزند هیچ‌گاه سایه سنگین پدر را احساس نکند و این شانس را داشته باشد که به مرده‌ای تعلق داشته باشد. چراکه، به زبان سارتر، ” اگر به زنده‌اش تعلق می‌‌داشتم، بلاهتش را علمم می‌‌ساخت و عقده فروخورده‌اش را غرورم و خوی پریشانش را قانونم.”

“پدر خوب وجود ندارد، این یک قاعده است،” بی‌هیچ استثنائی. از این بابت اما نباید مردان را ملامت کرد، پدران را شاید چرا، پدری را ولی‌ حتماً! ذاتش، ذاتی اگر بتوان برایش توصیف کرد، کشنده خلاقیت است و نگاه مهیبش،”هراس آزادی ” و وجودش یکسر ستاننده جان شیفته فرزند و بدل کردن او به یک سنگریزه، به یک شی‌.

پس بی‌جهت نیست که سارتر در گوشه‌نشینان آلتونا، پدر را “دژخیم فرزندانش ” می‌نامد و در کودکی‌ یک رئیس، سبب‌ساز خلق موجودی بی‌روح، منفعل و ازخودبیگانه که منتظر هیچ‌چیز نیست: لوسین از همان کودکی‌ به‌گونه‌ای بزرگ می‌شود که هیچ تشخصی از خود نداشته باشد. پدر او که رئیس کارخانه بزرگی‌ است، از کودکی‌، رئیس بودن را چونان چون جن در وجود فرزند رسوخ می‌دهد. فرزند که روح اعتراض پیشاپیش در او کشته شده است، پی‌ هیچ‌یک از خواست‌های شخصی خود را نمی‌گیرد، نه درسی‌، نه هنری و نه حتی عشقی‌! همان می‌شود که پدر خواسته بود؛ رئیس کارخانه. سارتر اگر آزادی خود را مدیون مرگ پدر می‌دانست، لوسین بنده‌ای بود قربانی خدایگانی پدر.

فرزندی که به زبان فروید در آرزوی مرگ پدر، یا حتی در اندیشه کشتن او است، گره از کار نگشوده، وارد دومین رابطه‌ای می‌شود که «شی‌ء شدگی» بار دیگر در آن تجربه می‌شود: رابطه عاشقانه با سه‌ خطر خودآزاری، دیگرآزاری و بی‌اعتنایی در کمین. حکایت «شی‌ء شدگی» اما همچنانکه سارتر در نمایش‌نامه مگس‌ها شرح می‌دهد تا خدا ادامه می‌یابد… خدایی که به همه می‌‌نگرد و هیچ‌کس نمی‌‌تواند به او نگاه کند.

تنها در پی‌ مرگ پدر و ساخت‌گشایی از عشق و از خدا است که بیکران آزادی در کران آدمی‌ می‌‌نشیند و اوپا، آن‌گونه که شریعتی‌ در جستجویش بود، سر میزند:

… رها شدم، رهای رها شدم و دیدم که منم بی دخالت هیچ‌کس، منم یک UPA “جزیره‌ای از چهارسو محدود به خویشتن ”، جهان و هرآنچه در آن است زیر پایم و هیچ‌کس در کنارم و هیچ‌کس بر بالای سرم، چه سلطنت پرشکوه خدایی!… وجودی شدم شسته و لوحی شدم سپید و گلی بی‌شکل در زیر دست‌های آزاد خودم و در زیر قلم زرین او! او؟ او کیست؟ خودم، خود آزادی‌بخشم، پروردگارم …مگر نه هرکسی به‌اندازه‌ای که خود آفریننده خویش است، به آفریدگار عالم همانند است؟