در پی عشق نامشروط!
(۱ آگوست 2013، تورنتو)
«بکوشید تا از در تنگ داخل شوید! زیرا در بزرگ و فراخ به ضلال میرسد و بسیارند کسانی که از این دروازه میگذرند، اما تنگ است دری که راه به زندگی میبرد و باریک است راهی که به سرچشمه حیات میرود و کماند کسانی که این در و این راه را مییابند.» این آیهای است از انجیل لوقا که بهانهای میشود و یا شاید دلیلی برای آندره ژید تا عشقی را افشا کند، بین دو انسآنکه عشق را فرازمینی میپندارند و از فروافتادن آن به ابتذال دچار دلهره میشوند و بیمناک این اندیشه که نکند درست باشد که عشق حقیقی هیچگاه به وصال نمیرسد!
گرچه تلاش آندره ژید در کتاب در تنگ که در سال 1909 منتشر میشود، ادامه تلاشی است که او در مائدههای زمینی (1897) برای بیاعتبار کردن عشقهای آسمانی و اعتبار بخشیدن به «مادامیکه لبانت برای بوسیدن شیرین است، سیراب کن» به کار میگیرد، اما این تلاش گویی در این جمله که «بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد، نه آن چیزی که بدان مینگری»، متوقف میماند و آرمانخواهی سرکش او چونان چون آرش نیچه از خود فرا میرود و دوردستها را نشانه میگیرد.
ژید گرچه در اکثر آثارش بهویژه در دخمههای واتیکان (1914) اخلاقیات رسمی، اخلاقیات ناشی از افلاطونیگری برای تودهها (دعوت به چشم فروبستن بر رنجهای این جهان و امید به جهانی دیگر) را به زیر تیغ نقد سهمگین خود میسپارد و دعوت به دنیا و آنچه در آن است، میکند، اما گویی درِ بزرگ واقعیت چونان چون دروازه گشوده آخرت، شوری در او برنمیانگیزد و از همین رو است که در جستجوی راهی میشود باریک که او را به سرچشمه اصلی عشق برساند. عشقی که در پی نوعی دیالکتیک بین اینجاوآنجا، یا به زبان روسو، بین پاهایی که اینجاست و چشمهایی که در دیگر سو است، رخ مینماید و آدمی را در سرگردانی بین دو دنیا، یکی مرده و دیگری ناتوان از زاده شدن تسلی میبخشد.
عشق اگر فلسفهای داشته باشد و با آمدن خود اگر عقل را به پستوی خود نرانده باشد، فلسفهاش پی گیری راهی است که بین اینجا (واقعیت) و آنجا (حقیقت مفروض) کشیده شده است. راهی با سه گردنه اروس ( (Eros فیلیا (Philia) و آگاپه (Agape).
اروس ناظر بر میلی است سرکش برای در هم شکستن هر دیواری که مقابل به هم پیوستن و در هم آمیختن جنسی چیده شده است. این عشق اما در همان نخستین لحظههای نمودش، رسوا و خلاف قاعده تلقی میشود و دو مانع مخالفت اجتماعی و اندیشه مذهبی گناه چونان چون دیوارهایی ستبر در مقابلش میایستند. پس این عشق، عشقی که جسمانی تلقی شده است، به ازدواج روی میآورد، امری که نه گناه است و نه مخالف عرف. ازدواج اما نمیتواند عشق جسمانی را به ظهور بنیادین خود برساند چراکه کارکرد آن با ذات عشق مغایر است. اجتماع، عشق خانوادگی را حمایت میکند، چراکه ثبات خانواده، به ثبات اجتماع کمک میکند؛ اما اجتماع در مقابل عشقهای بیبند میایستد چراکه فروریزی هنجارها سبب فروریختن ستونهایی میشود که جامعه بر آنها استقرار یافته است.
ظهور دو موجود شیدا که دنیای خود را خلق کنند، دنیایی که دروغهای جامعه را نفی کند، خطرناک تلقی میشود. جامعه ازاینرو، عشق جسمانی –انضمامی و گواه انتزاعی آن یعنی شعر را به تعبیر اکتاویو پاز ” با کینهای یکسان کیفر میدهد و آنها را به جهان آشفته و زیرزمینی ممنوعیتها میراند. درنتیجهی حمایتی که از ازدواج میشود، عشق مورد تعقیب قرار میگیرد و در فحشا به دیده اغماض نگریسته میشود. فاحشه، خود کاریکاتور عشق است: قربانی عشق…گواهی دیگر بر اینکه جامعه جنایت را تشویق و عشق را محکوم میکند.”
اروس بااینهمه، گرچه بیشتر ناظر بر کامجویی جسمانی است و به سبب همین استعداد بوده است که مفهوم مدرن اروتیک (Erotic) توانسته است از آن برساخته شود، ولی در نوشتههای فلسفی، اروس علاوه بر آن ناظر بر میل یا آرزوی انسان برای جستجوی زیبایی استعلایی یا به تعبیر میرشمسالدین ادیب سلطانی ترافرازنده (Transcendental) نیز هست. در افلاطون بهطور مثال، ” کسی که به امر زیبا عشق میورزد؛ عاشق خوانده میشود چراکه خود او نیز سهمی از آن زیبایی دارد.” (رساله فایدروس) عشقورزیدن ازاینرو، میشود فقط عشقورزیدنی افلاطونی نه به زیبایی خاص که فقط سهمی از زیبایی را در خود دارد که به زیبایی کل. به زیبایی خاص اگر عشقورزیده میشود، ازآنجهت است که به یادمان میآورد که زیبایی کل و دور از دسترسی هم وجود دارد که باید به آن عشقورزید. به همین دلیل است یقیناً که بسیاری از فیلسوفان سنت افلاطونی، عشق را بهکلی فراتر ازآنچه میل جنسی-فیزیکی نامیده میشود، مینشانند و معتقدند که این میل ازآنجاکه بین انسان و حیوان مشترک است، نمیتواند ویژه انسانی که تعقل میکند، قلمداد گردد.
برخلاف عشق و احساسی که از اروس برمیخیزد، عشق در فیلیا (Philia) با دیگری پیوند متفاوتی پیدا میکند. در سنت یونانی، فیلیا نهتنها با مفهوم دوستی درهمتنیده میشود، بلکه علاوه بر آن بر نوعی وفاداری و تعلقخاطر به خانواده و جامعه سیاسی نیز اطلاق میگردد. ارسطو در کتابهای هشت و نه اخلاق نیکوماخوسی، دوستی را فضیلت، یا حداقل واجد نوعی فضیلت میداند. فضیلتی که شاید همچون فلسفیدن، به خاطر خودش محبوب است و نه به خاطر نتایجی که از آن حاصل میشود. هیچکس ازنظر ارسطو، نمیتواند زندگی بیدوست را انتخاب کند، حتی اگر همهچیزهای خوب دیگر را در اختیار داشته باشد. حتی فیلسوف نیز که بهتر از هرکس دیگری میتواند مستغنی از دیگران باشد، چون میتواند «کار خود را در تنهایی و خلوت دنبال کند» و «هرچه متفکرتر، قدرت او به انجام چنین کاری بیشتر»، باز هم بینیاز از دوستی نیست.
ملاحظاتی که ارسطو در موضوع دوستی عرضه میکند، همچنانکه شارحان او بهدرستی یادآور میشوند، گرچه حائز نکاتی «زیرکانه» است، ولی «عمیق نیست». گو اینکه سایر فیلسوفان نیز، به نحوی باورنکردنی نسبت به مسئله «دوستی» ساکت بودهاند. عدهای از آنان اما که به این مسئله اندیشیدهاند، سؤالاتی جدی پیرامون آن طرح کردهاند. سؤالاتی که با آنها مهمترین و شاید خصوصیترین تجربه انسانی، بیپروا مورد کنکاش قرار میگیرد، سؤالات بهظاهر سادهای نظیر: دوستی اصولاً چیست؟ آیا «دوستی» میتواند تعریف شود یا چیزی است که در مقابل هر تعریفی مقاومت میکند؟ آیا دوستی یک جزء ضروری از یک زندگی سعادتمندانه است؟ رابطه دوستی با اخلاق، با سیاست و با خرد چیست؟ آیا دوستی امری اجتنابناپذیر و به همین دلیل جاودانه است؟ فلسفه چه امکاناتی برای پاسخگویی به این سؤالات در اختیار دارد؟
از معاصرین، میشل فوکو فیالمثل، به اهمیت مطالعه سرگذشت دوستی پی برده بود: «من فکر میکنم بعد از مطالعه تاریخ سکس، ما باید سعی کنیم تاریخ دوستی یا دوستیها را بفهمیم. این تاریخ بسیار مهم است.» و به دلیل همین تأکید است که همچنانکه نویسندهای در مقالهاش «زیبایی دوستی» اشاره میکند، اهمیت دوستی در آثار اخیر میشل فوکو به نحو روزافزونی در حال شناسایی است. خود همان نویسنده، بهطورمثال بر رابطه بین دوستی و مفهوم فوکویی- هایدگری «زندگی بهمثابه کار هنری» تأکید میکند و میگوید، تمرکز بر روی مفهوم زیبایی، ما را قادر میسازد که مفهوم دوستی را در رابطه با «زندگی بهمثابه کاری هنری» درک کنیم. دوست در این درک، همچون هنر به ما دوستان در مورد زندگیهایمان چشمانداز میبخشد. دوستی بهمثابه کار هنری، اهمیت رابطه با دیگری را در مرکز توجه قرار میدهد و تمایز بین تولیدکننده و دریافتکننده، بین سوژه و ابژه را در هم میشکند. چراکه برای فوکو، «مراقبت از خود»، اشاره به رابطه با دیگران و ناظر بر مراقبت از دیگران است. ازاینرو مفهوم «مراقبت از خود» فوکو، امکانات بیشتر و انعطافپذیرتری از مفهوم دوست، آنگونه که ما در زندگی روزانه آن را تجربه میکنیم، فراهم میآورد.
آگاپه (Agape) اما در کل هم اشاره به عشق پدرانه خدا به انسان دارد وهم عشق نامشروط انسان به خدا و به انسانهای دیگر. آگاپه در سنت یهودی – مسیحی توسعه مییابد و عشق به خدا با عشق به همسایه پیوند عمیقتری مییابد: “شما میبایست به پروردگارتان عشق بورزید: با تمام قلبتان، با تمام روحتان و با تمام توانتان ” و “عشق بورزید به همسایهتان، آن چنانکه گویی به خود عشق میورزید.” عشق به خدا، آنگونه که مترجم مسیحی افلاطون – سنت آگوستینوس – از آن صحبت میکند، وقف مطلق خود برای دیگری است، عشق مطلق و نامشروطی که ورود به آن مشروط به یک شرط است و آن متوقف نماندن در احساسات چندوجهی عشق اروسی است. آگاپه که در سنت افلاطونی- آگوستینوسی، بی چرا و بیدلیل است، در سنت ارسطویی- آکوئیناسی دلیل پیدا میکند و آن اینکه ازآنجا که خدا عقلانیترین موجود هستی است، عقل حکم میکند که به او عشقورزیده شود، همچنانکه باز به زبان ارسطو عقل حکم میکند که از میان سه نوع دوستی مبتنی بر سودمندی، لذت و سعادت، این آخری انتخاب شود.
درحالیکه عشق در اروس و در فیلیا، خاص، شخصی و کرانمند است، عشق در آگاپه خصلتی ناراضی و بیکرانه مییابد. سؤال اما این است که عشق اگر یکی از بارزترین مثالهای غریزه دوگانهای است که باعث میشود ما هرچه عمیقتر خویشتن خویش را بکاویم و درعینحال از خود برآییم و خود را در دیگری تحقق بخشیم، نمیشود آیا گفت که خود عشق اروسی، همزمان، خصائل فیلیا و آگاپه را با خود حمل و در خود یک میکشد؟ آیا دو انسان واقعی کتاب در تنگ ژید، بهویژه زن داستان که میخواهد رهجوی آفرینش حقیقتی شوند که در آن تمنای وصل فراتر از کامجویی وصال نشانده شده است، واقعاً میخواهند بر آنچه زمینی است چشم بربندند یا فقط بهسادگی نمیخواهند آن را همه عشق بپندارند؟ به نظر میآید که حتی در عشقورزی اروسی نیز سه مرحله وجود دارد، مرحلهای که تن در عطش یک تن شدن با تن دیگر است (و این همان اروس به شناختهشدهترین و سرراستترین شکل ممکن آن است.) اما اگر این دو تنِ یک تن شده، زود دریابند که جز پیوند جنسی پیوندی باهم ندارند، کارشان تمام میشود اگر به فیلیا نیاویزند. فیلیایی که بر روی مفاهیمی چون دوری بهجای نزدیکی، تفاوتهای جدی و تقلیلناپذیر بهجای علایق مشترک، عجایب بهجای قرایب و برابری انسانی بهجای نابرابری زنانه- مردانه پیریزی شده است و آنچه اصل است نه همانندی طرفین رابطه که تفاوت بین طرفین رابطه است. عاشق و معشوق اروسی فیلیایی شده!! اما هنوز چیزی کم دارند و آن ساختگشایی رابطه خود بهمنظور ظهور امکانات جدید است. عشق به خود اگر در اروس آرام گرفته است و عشق به دیگری خود (عاشق یا معشوق) اگر در فیلیا زمین استواری پیدا کرده است، برای ماندگاری خود باید از حصار تنگ یک دادوستد دوجانبه درآید و به نحوی نامشروط رو به همسایهای کند در دوردست است: “دوست ندارم همسایهام را در نزدیکی ببینم، آرزو دارم او در دوردستها باشد، چطور او میتواند چیزی غیر از ستارهام باشد؟” (نیچه)
بر فلسفه عشق هم حتی اگر بشود پرتوی افکند، کارکردهای اجتماعی و ریشههای روانی عشق و عاشقیها، حکایات دیگری هستند که تبیین آنها در حوزه علوم مربوطه و به عهده علمای مربوطه است. میشود اما چنان در عشق و در عاشقی غرقه بود و مستغنی از تفسیر آنکه وجودگرایانه رو کرد به فیلسوفان این مقاله و گفت: فیلسوفی؟ عاشق نتوانی بود. عشق نتوانی داشت. عشق همواره برایت یك مفهوم بوده است و معشوق برایت همیشه یک غیر، دیگری، شنونده. … ﭘاسكال زمانی از خدای زندهی پیامبران و خدای مرده فلاسفه سخن گفته بود، بهتبع او فلسفه عشق را آیا نباید واگذاشت به فلاسفه و برای واقعیت آن آیا نباید رفت در ﭘﻰ عشقی که از فرط حضور دیده نمیشود و به ایزدستان عشق آیا نباید سوگند خورد كه هرگز عاقلانه عاشق نشد؟