روسو در برابر روسو: در ستایش عشق و آزادی !

برای امروز، 26 اردیبهشت و روزی که در پی آن است!
(تهران، ۲۶ اردیبهشت‌ماه ۱۳۹۳)
از زمانی که ژان ژاک روسو، نخستین جمله کتاب پرنفوذ و دوران‌ساز خود ” قرارداد اجتماعی ” (۱۷۶۲) را با این جمله آغاز کرد که ” انسان آزاد به دنیا آمده است و همه‌جا در زنجیر (محبوس) است،” بیشتر از دویست و پنجاه  سال می‌گذرد. اکنون‌که با این جمله مواجه می‌شویم، به زبان هراکلیتوس اگر سخن بگوییم، درمی‌یابیم که نه روسو آن روسو است و نه جمله آن جمله، روسو آن روسو نیست چراکه با تغییر عصر خود، تغییر کرده است و جمله آن جمله نیست چراکه آزادی از سطح فردی، سیاسی به سطوح گسترده‌تری که ناظر بر رابطه ” من ” و ” او ” است، یا به  عبارتی به جان آزادی منتقل شده است.
 دغدغه فکری و مسئله اصلی روسو ”ی ” تاریخی، آزادی با صبغه سیاسی و فردی است و اکثر آثار او با مکانیزم­هایی از قدرت سروکار پیدا کرده است که انسان‌ها در چنبره آن مجبور شده‌اند تا از آزادی خود درگذرند. بنیاد تفکر او درباره آزادی نیز در “قرارداد ”  قرار دارد: قراردادی بین حکومت‌کنندگان و حکومت شوندگان. این قرارداد مبتنی بر این توافق شهروندان با حکومت است که آنان منحصراً در صورتی حاضرند قدرت حکومت را بپذیرند که حقوق آنان، اموالشان و حتی سعادتشان توسط حکومت، به رسمیت شناخته شود و موردحمایت قرار گیرد.
 آرمان روسوی تاریخی را باید گفت که حداقل در بخشی از جهان به واقعیت پیوسته است و چون چنین است، آرمان دیگری از دل این واقعیت، به نحوی هرچند مبهم در چشم‌انداز قرارگرفته است: آرمان روسوی ” در راه ”، ” در حال آمدن “! گفته‌اند و به درست گفته‌اند که آرمان، آنگاه‌که  تحقق یابد دیگر آرمان نیست، واقعیت است. این جمله را دریدا با زبانی دیگر، در کتاب ” چشمان دانشگاه ”، آنجا که به‌نقد ایده کانتی دانشگاه می‌پردازد، قریب به این مضمون صورت‌بندی می‌کند که مشکل این نیست که ایده کانتی دانشگاه متحقق نشده است، مشکل این است که ایده عقل بنیاد و سوژه محور کانتی دانشگاه به تمام تحقق‌یافته است!
 این سخن اگر قابل‌تعمیم به روسو باشد به این شکل در می­آید که مشکل این نیست که ایده روسویی آزادی تحقق‌نیافته است، مشکل این است که ایده فرد بنیاد و روسویی آزادی در جهانی که او از آن برخاسته است، متحقق شده است. چون اما جهان او را به جهان خود کم ارتباط می‌بینی، دغدغه خود را همچنان دغدغه روسوی تاریخی می‌پنداری، دغدغه‌ای که اما طی پیامی که از دوستی و به نقل از متفکری دریافت می‌کنی فرو می‌ریزد و آن اینکه: آنچه مقابل عشق است، نفرت نیست، فردگرایی است! و درمی‌یابی که جهان دهکده‌ای بیش نیست و تاریخ گسسته نیست و تو حق نداری به بهانه تفاوت بین ” زمان تقویمی ” و ” زمان تاریخی ” که روزی متفکری ـ-متفکری که امروز روز هجرت او از آن  زمان، به این زمان است ـ و برخلاف منطقی که در ذات آن تمایز گذاری وجود دارد، به تعطیلات تاریخ  بروی!
پس می‌آیی اینجا تا بنویسی، ای عزیز، ای عشق، ای سفرکرده، ای در وطن مانده، ای ” تو ”، بدآن‌که آزادی من در گرو آزادی توست. تو بی آزادی من در زنجیری و من بی آزادی تو عاشق نتوانم بود! بدآن‌که عشق آزاد است و ذات او خلاف هر نوع محاسبه و تدبیر برای روز مبادا و سرکشی به خلوتی در ” نفسی ” به مدد سیاستی و تکنیکی! عشق گول­زنی کوچکوار نیست، گول­خوری بزرگوار است، درست مانند جان آزادی! تا آن حد برای آزادی تو حرمت قائل است که برای عشق خود. پس خود را با تو تنظیم نمی‌کند، با خود تنظیم می‌کند و با تصور و تصویری که خود از عشق و آزادی دارد!
 آمده‌ای اینجا تا بنویسی که ای جان، کتاب عشق و دفتر آزادی باید با هم خوانده شوند و در تو جان گیرند که هر یک بی دیگری به خودمحوری می‌انجامد و به عقلانیت ابزاری که  به زیباترین شکل ممکن در بازخوانی هورکهایمر و آدورنو از اسطوره اودیسه در دیالکتیک روشنگری چهره بسته است: داستان یک سفر دریایی که طی آن اودیسه ستمدیده که از همه‌چیز، حتی از خدمه‌ای که می‌توانست به او خدمت کند، می‌گذرد تا آزادی خود را به دست آورد، تبدیل به ستمگری می‌شود که جایی برای آزادی دیگران باقی نمی‌گذارد. این سرنوشت آیا همان سرنوشت آزادی بی‌عشق، طی یک عقد اجتماعی نیست؟ اگر چنین باشد، باید گفت روسو مرد، زنده‌باد روسو که می‌گفت، انسان همواره در زنجیر است!