(9 جولای 2013، تورنتو)
در جنگلی در كنار رودخانه لانگ من، درختی بود كه ریشهاش تا اعماق زمین فرو رفته بود و شاخههایش سر به آسمان داشت. آنچنانکه با آسمان حرف میزد. یك روز جادوگری این درخت را به چنگی مبدل ساخت. چنگی كه هیچ نوازندهای قادر نبود نوایی خوشآهنگ از آن بیرون كشد. چنگ تا مدتها در خزانه امپراتور چین باقی بود و تلاش هر نوازندهای را فقط با آهنگی ناخوشایند و بیزار پاسخ میگفت.
یك روز پیوه، بزرگترین چنگنواز جهان، فرصتی یافت كه پنجهاش را با چنگی كه آوازهاش به او هم رسیده بود، بیازماید. امپراتور رخصت داد، پیوه در كنار چنگ نشست و با مهربانی آن را نوازش كرد. گویی كه اسبی وحشی را رام میکند. سپس به نرمی تارهای آن را لمس كرد و شروع كرد به خواندن ترانههای فصول، ترانههای کوههای بلند، ترانههای رودخانهها و ناگهان چنگ به یاد آورد كه او قبلاً درختی بوده است و همه خاطرات جنگل برایش مرور شد.
یادش آمد روزی را كه نسیم دلنشین بهاری بر شاخههایش میوزید، آبشارهای كوچك بر نهرها جاری بودند و به شکوفهها و گلها لبخند میزدند. بعد صداهای رؤیایی تابستان با حشرههای هزارانش، صدای چکچک باران و صدای گریه کوکو “ی ” پرنده به یادش آمد و بعد شنید كه ببری در دوردست میغرد، چشمهای در نزدیكی پاسخ میگوید. آنگاه پاییز رسید و پیوه طنینش را تغییر داد و سرود عشق خواند و زمستان شد و پیوه سرود جنگ خواند. با هر آواز پیوه ـ هزار خاطره از جنگل، در چوبی كه از آن چنگ ساخته بودند جان گرفت و در تمام فضای قصر امپراتور، طنین افكند.
امپراتور كه مجذوب شده بود راز هنرمندی پیوه را از او پرسید، پاسخ شنید كه: اعلیحضرتا، آنها پیشازاین مرا شكست دادند، چون همگی ترانههای خودشان را خواندند. من صدا را برای چنگ باقی گذاشتم. اینك اما هنوز نمیدانم كه آیا چنگ پیوه شد یا پیوه چنگ شد!
قصهای از كتاب چای به نام پیوه و چنگ بیزار، اثر اوكاكورد كاكازو