طوفان!

(تهران، ۱۲ خردادماه ۱۳۹۳)
هزار جهد هم اگر کرده باشی که طوفان درون را در مشت بگیری تا بالاـ پایین نشوی و دیگران را با خود به پایین نکشانی، باز هم دل طوفان‌زده‌ات گویی طوفان را بو می‌کشد و از ساعت‌ها قبل خبردار می‌شوی انگار که حادثه‌ای در راه است. می‌هراسی شاید که آرامش پیش از طوفانت به هم ریزد، پس در اندیشه می‌شوی که از وقوع حادثه جلوگیری کنی. برای یکی پیغام می‌دهی که ستاره‌ها چه می‌گویند امروز؟ به دیگری سلام می‌فرستی تا مطمئن شوی که طوفان بر او نازل نشده است. خود اما بی‌اختیار به چابکی از قفسه آهنینی که برای خودساخته‌ای، بر می‌جهی و قد می‌کشی به‌سوی مرتفع‌ترین نقطه جایی که در آن سکونت داری تا آنچه را که به خست از خود دریغ کرده‌ای، به سخاوت طبیعت بر خود بی‌دریغ کنی. در همان حال، باز بی‌اختیار، کتاب «ژان باروا» نوشته «روژه مارتن دوگار» را که از دوستی ـ که دوستی‌اش بی‌دریغ بادـ پیشکش گرفته‌ای و هیچ‌گاه قادر نبوده‌ای با آن رابطه برقرار کنی، برمی­داری و بر بام می‌شوی تا عقده دل بگشایی و از فرصت تنگی که آن نگهبان سنگدل قفسه آهنین در اختیارت نهاده است، به تمام حظ ببری و خود را تمام‌قد در معرض طوفان قرار دهی.
زوزه باد و صدای شرارت باران و بازی شن و سنگ بر بالای سرت و ترکیب مهیب این‌همه با یکدیگر، دهان طوفان درونت را باز بی‌اختیار می‌گشاید تا هم‌زبان با سیمین بهبهانی برای طوفانی که در برابر تو ایستاده است و نعره می‌زند، نعره بزنی که: امشب اگر یاری کنی، ای دیده طوفان می‌کنم/ آتش به دل می‌افکنم، دریا به دامان می‌کنم/ می‌جویمت، می‌جویمت، با آن‌که پیدا نیستی/ می‌خواهمت، می‌خواهمت، هرچند پنهان می‌کنم/ زندان صبر آموز را در می‌گشایم ناگهان/ پرهیز طاقت سوز را یکسر به زندان می‌کنم/ یا عقل تقواپیشه را از عشق می‌دوزم کفن/ یا شاهد اندیشه را از عقل عریان می‌کنم!
غریدن با غرش طبیعت، جانت را جان می‌بخشد و آماده‌ات می‌کند تا به آن قفسه آهنین بازگردی و تا اطلاع ثانوی در به روی خود نگشایی. نگاهی به چشمان عجول زندانبان که  قاعدتاً باید در بازگرداندن تو به زندان تعجیل داشته باشد، می‌اندازی و نگاهی نیز به کتابی که در دست داری. می‌خوانی در آن چشمان عجول که بی‌میل نیست که کتاب را بگشایی، قطعاتی از آن را بخوانی، سبک‌بال‌تر شوی و قفس را بهتر تاب ‌آوری. شاید گمان می‌کند که هر چه مهیاتر به قفس برگردی، کمتر خود را به در و دیوار آن می‌کوبی و دردسر او هم کمتر می‌شود. پس می‌گشایی و با فصلی مواجه می‌شوی با عنوان: «باد پیشتاز» که در ورودی آن این جمله از ایبسن که شرمسارانه او را نمی‌شناسی، نشسته است: «موج‌هایی را به چشم دل می‌بینم که برمی‌خیزند، فجری را به چشم دل می‌بینم که طلوع می‌کند … دل من خود یک جهان است.» تورق را ادامه می‌دهی و در میانه فصلی با عنوان «کولاک» با این جمله مواجه می‌شوی: «پاسخ قاطبه فرانسویان به امیل زولا: کوفت!» و این جمله که «هیچ‌کس کرتر از کسی نیست که نمی‌خواهد بشنود.» از باد پیشتاز و کولاک به «آرامش» می‌رسی: عنوان فصلی دیگر از کتاب و در آن می‌خوانی: «نخست بیایید و همراه با یکدیگر وجدان فردی را بررسی کنیم، اجازه می‌فرمایید؟» و در شگفت می‌شوی که چگونه متنی آرامش ستان، عنوان آرامش را برای خود برگزیده است. با آرامشی که «چند لحظه بعد، از نفس منظمش، معلوم می‌شود که به خوابی عمیق و آرام فرورفته است»، وارد «شکاف» می‌شوی تا در آن بخوانی: «وقتی‌که با دیگران هستم از کوره در می‌روم، مثل آدم‌های متعصب هستم؛ اما وقتی به خودم نگاه می‌کنم … دیگر نمی‌توانم به لفاظی دل‌خوش کنم … خیلی چیزها دیده‌ام، خیلی خوب می‌دانم که زندگی چیست؛ چه بازار مکاره‌ای است، زندگی! نیکی، وظیفه، فضیلت، از این حرف‌ها؛ پوششی بر غریزه‌های خودپرستانه‌مان، فقط این واقعیت دارد! وه، آدمک‌ها!» … «من همین‌جا از شما جدا می‌شوم، از این راه می‌روم …».
از «شما» شاید بتوان جدا شد اما از «فرزند» ـ که عنوان احتمالاً درخشان‌ترین بخش کتاب است ـ هم آیا می‌شود؟ در این بخش، نامه‌ای می‌خوانی از باروا، خطاب به یک دوست، با این حس و لحن: مادام بارواـ مادر دخترم ماری، به من یادآوری کرده‌اند که طبق قراردادهای فی‌مابین، من حق‌ دارم درخواست کنم که دخترم یک سال با من بگذراند، زیرا تا چند هفته دیگر به هجده‌سالگی خواهد رسید … از شما بسیار سپاسگزار خواهم شد که به ایشان توضیح دهید به چه دلایلی، ناگزیر به رد این پیشنهاد هستم … چنانکه می‌دانید ظرف هجده سال گذشته، من نه همسرم را دیده‌ام، نه دخترم را. اگر امروز بخواهم حتی کمترین بخش زندگی کسی را در اختیار بگیرم که تاکنون هیچ جایی در آن نداشته‌ام و هیچ جایی در آن نخواهم داشت، حقیقتاً از حق خود سوءاستفاده کرده‌ام … احساساتی که حتماً دخترم نسبت به این پدر ناشناخته دارد، یک چنین نزدیکی را هم برای او و هم برای من تحمل‌ناپذیر می‌سازد؛ بنابراین موردی ندارد که هیچ‌کدام در وضعیت خود تغییری بدهیم.
پاسخی که باروا از آن دوست دریافت می‌کند، خود یک طوفان است: خود ماری مادرش را مجبور کرده است از سردفتر بخواهد به شما نامه بنویسد …نویسنده رمان، این طوفان را در سی‌وپنج صفحه برگزار می‌کند و تو«ی» طوفان‌زده، در طوفان می‌ایستی و تمام آن را در خود برگزار می‌کنی. در همان حال که با نگهبان قفس آهنین چشم به چشم می‌شوی، چشمت می‌افتد به دو جمله، یکی از آندره ژید، با این کلمات که: «مانند کسی که برای یافتن راه، نور چراغی را دنبال می‌کند که خود به دست گرفته است.»  و دیگری از هرتزوگ ـ که معلوم نیست کدام‌یک از دو هرتزوگ است ـ در بخشی با عنوان «زنجیر» و با این ادعا که: «ازدواج خطری ندارد، مگر برای مرد صاحب اندیشه!»
با این ادعا، همچنانکه رو به‌سوی قفس نهاده‌ای، پرت می‌شوی به جمله پایانی هایدگر در خطابه ریاست دانشگاه او (خود بیانگری دانشگاه آلمانی)  به نقل از دفتر ششم جمهوری افلاطون که «هر آنچه عظیم است در توفان قامت افراشته است.» (افلاطون، جمهوری، d.9 497) به قفس واقعیت اما وقتی می‌رسی درمی‌یابی که پنج نفر از طوفان کشته‌شده‌اند و سی نفر به حال مرگ افتاده‌اند. سرافکنده می‌شوی به‌جای سربلندی و همچنانکه در قفس را می‌گشایی، برشی از یک گفت‌وگو، بدجور بر چهره‌ات شلاق می‌زند: هملت: پدرت کجاست؟ اوفیلیا: در خانه است. هملت: درها بر روی او بسته باد تا جز در خانه، حماقتی از او سر نزند… در همان حال که در قفس از درون بر خود می‌بندی،  از آهن‌دلی دل نمی‌کنی ولی این جمله باروا را به بیرون می‌فرستی: دوست عزیز! به من نامه ننویس. بگذار تا فصل پاییز از تنهایی خود سرمست باشم، اما در دوستی مخلصانه من نیز شک مکن!