(تهران، ۲۳ مهر ۱۳۹۳)
برای گروه تئاتر لوگوس، خشایار دیهیمی و دوستی دیگر(دیگریای در کار نیست) که نوشت: «میخواستم بروم کوبانی! …تنها جایی که فکر کردن به آن شجاعت بودن میدهد.»
در هفتهای که گذشت سه حادثه، هر یک با جهتی متفاوت، سبب شدند که در مقابل شجاعت قرار گیرم. نخست دریافت دعوتنامهای بود از گروه تئاتر لوگوس برای «دیدن اجرای رساله خوانی لاخس» که در آن آمده بود «ما با این پرسش از خود و از شما کار را آغاز خواهیم کرد: بهواقع خود شجاعت چیست؟ نیز شجاع کیست؟» به بهانه این دعوت عزیز و به قصد اجابت آن، رساله لاخس افلاطون را که تنها خاطرهای از آن در ذهنم مانده بود، بار دیگر خواندم که بدانم او خود چگونه با دو پرسش لوگوس مواجه شده است. دیدم که دغدغهها همان است که در خاطر مانده بود: تلاش برای نزدیک شدن به مضمونی از شجاعت که همه مصادیق را در برگیرد، برقرار ساختن پیوندی بین معرفت و فضیلت و ازجمله فضیلت شجاعت – و ایجاد رابطه یا روابطی بین اجزاء و عناصر فضیلت، عناصری چون شجاعت، خویشتنداری و عدالت. اولی را با مثالی از معنای سرعت درآمیخته بود و گفته بود اگر پرسیده شود که سرعت چیست؟ میگویم «نیرویی است که سبب میشود که در کوتاهترین زمان، کاری بیشتر انجام گیرد»، این تعریف از سرعت، هم میتواند معنای سرعت را در «دویدن» توضیح دهد و هم در «چنگ نواختن و هم در سخن گفتن و هم در آموختن و هم بسی کارهای دیگر، اعم از آنکه کار دست باشد یا پایا کار اندیشه و عقل» سقراط افلاطون به اینجا که میرسد، لاخس را مورد خطاب قرار میدهد که تو نیز بکوش «تا شجاعت را همانگونه توصیف کنی و بگویی آن چیست که خواه در برابر لذت پدیدار شود و خواه در برابر درد و خواه در موارد دیگر…شجاعت خوانده میشود؟» دومی، یعنی رابطه معرفت و فضیلت را با این حکم پیش برده بود که «آدمی در هر چه دانا است خوب و دارای فضیلت است و در هرچه نادان است بد.» و سومی را اینگونه برگزار کرده بود که «شجاعت جزئی از فضیلت است» و «خویشتنداری و عدالت نیز مانند شجاعت، اجزاء فضیلتاند.» ولی گفتوگو کردن درباره فضیلت به نحو کلی و تمام عناصر آن «راهی است دراز و پرمشقت. برای اینکه کار ما آسان شود، بهتر است تنها جزئی از آن را موضوع بحث قرار دهیم و ببینیم آیا میتوانیم به کنه آن پی ببریم؟»
با افلاطون اگر به چهارصد پیش از میلاد کشیده شدهای تا نظرورزانه در مقابل شجاعت قرارگیری، در حادثه دوم، خشایار دیهیمی با یادداشت «مملکت بیقانون» خود دستت را میگیرد و میآورد به اینجا و اکنون تا بهجای اینکه همچون افلاطون در پی دست یافتن به کنه شجاعت باشی، تمامقد در پناه واقعیت شجاعت قرار گیری و به احترام، کلاه از سر برگیری. شجاعت افلاطون اگر بر سر خود راه میرود و کلی است، شجاعتی که در یادداشت دیهیمی خود را نشان میدهد، بر پای خود ایستاده است و جزئی است و چون چنین است نسبتی هم با نویسندهاش برقرار میکند: نویسندهای که دلش سرافراز است و سرمایه و قدرتی جز عزت انسانیاش ندارد. همین عزتنفس و اخلاقی که این شهروند یکلاقبا در دل دارد تا آن حد او را در مقابل وسوسههای «داشتن» و «خواستن» روئینتن میکند که از لافوگزاف نترسد و شجاعانه به یاد آورد که «گمان مبر که شهامت مدنی مرده است.» او که خود مبانی فلسفه سیاسی مدرن را به جوانان این مرزوبوم شناسانده است، نمیتواند عتاب خود را در مسیری اندازد که خود – در نظر و عمل – دیگران را از آن بازداشته است. یادداشت دیهیمی نشان میدهد که شهروند اگر به سیم آخر هم زند، همچنان یک شهروند است، ولو شهروند فضول! پس به قانون فرامیخواند، نه به قانون نانوشته خود، بلکه به قانونی که خودشان نوشتهاند. یادداشت دیهیمی یادآور کتاب «یک کلمه» مستشارالدوله تبریزی در عصر مشروطیت است. کسی که نوشته بود سروشی غیبی را در خواب دیدم که ندا در داد راز نجات مملکت شما در یک کلمه نهفته است و وقتی پرسیدم چیست آن یک کلمه؟ گفت قانون! شجاعتی هم که این شهروند به خرج میدهد، شجاعت مدنی است. شجاعتی که نه مستحق کیفر که محتاج پاداش است. پاداشی که سقراط پیشنهاد کرده بود: ای آتنیان، ملتوس «پیشنهاد میکند که مرا به مرگ محکوم کنید. من چه پیشنهاد کنم؟ آیا جز آنچه بهراستی سزای من است؟ چیست سزای مردی که در سراسر زندگی هرگز آرام ننشسته، به پول و آسایش و مقام لشکری یا سیاسی و همهچیزهایی که به دست آوردن آنها آرزوی بیشتر مردمان است اعتنا نکرده…آتنیان اگر بخواهید خدمات مرا در نظر بیاورید و با من به عدالت رفتار کنید باید به من پاداش بدهید. پاداشی مطابق خدمت من! کدام پاداش درخور مرد تهیدست نیکوکاری است که باید فراغت کافی داشته باشد تا بتواند هر روز شما را به راه راست رهبری کند و از کارهای ناپسند بازدارد؟ به گمان من هیچ پاداش برای او بهتر از آن نیست که از او در پروتانیون (عمارتی دولتی که در آن روحانیان برگزیده و مهمانان دولت و کسانی که با پیروزی در مسابقههای ورزشی مایه مباهات آتن شده بودند، مسکن میگزیدند و به هزینه دولت پذیرایی میشدند) پذیرایی کنید!»
هنوز از سفر ذهنی به سرزمین راز آمیز شجاعت کلی برنگشتهای و هنوز تماماً در مقابل شهر شجاعت مدنی قرار نگرفتهای که سومین حادثه از راه میرسد. نامهای از دوستی دریافت میکنی از جنس اگزیستانسیل که دغدغه آن نه شجاعت کلی است و نه شجاعت مدنی، شجاعت مواجهه با خود است. از آن نوشتههایی که در جستجوی پرتو افکندن بر “هستم ” و “فردانیت ” یا “تفرد ” خویش است. دریافتی از خود فردی است، فردی که به آهنگ زندگی چشم میدوزد، همه را پشت سر میگذارد و میخواهد برود کوبانی! «شاید تنها نقطه رهایی بخشی. تنها بهانه رهاییبخش. تنها جایی که فکر کردن به آن شجاعت بودن میدهد، برگزیدن ناممکنها بهجای ممکنها… کاش این لحظه همیشه بود، امتداد مییافت در کل لحظهها تا حتی اگر آنجا هم نیستم شجاعت بودن همیشه با من باشد و بهجای بغضی که جانم را میخورد، حیات بیش و بیش لبریزم کند.» وقتی این قطعه را در متون دیگری که از همان دوست دریافت کردهای و نیز در متن وجودش قرار میدهی، هم دلت بر او میلرزد و هم به حرمت ارتفاعی که گرفتهای از او، جرئت میکنی از خود بپرسی که اینک در پی این سه مواجهه کلی، اجتماعی و شخصی با شجاعت، چیست این شجاعت؟ و پاسخ میشنوی از درونت که: خودت باش! و میدانی که این پاسخ دوکلمهای دعا نفرین است. نفرین است، چراکه به قول سارتر «دوزخ آدمیان هستند» و دعا است چراکه به تعبیر آدام اسمیت، آدمی را به «بدون شرم در ملأعام عریان شدن» فرا میخواند یا به تعبیری، انسان را در مقابل «امکان» خود قرار میدهد. انسان هم فرزند خدای فقر است و هم پدر خدای چارهجویی. پس اگر در معرفت و فضیلت، هر فضیلتی که میخواهد باشد – فقیر است، همچون کولی، همواره بیخانمان و آواره، به جستجو میشود و به چارهجویی میپردازد. انسان میداند که نه از حیوانات است و نه از خدایان، چراکه حیوانات نمیدانند و خدایان میدانند!