( 17 اپریل 2013 ، تورنتو)
این حسرت شفیعی کدکنی که “ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشهها ، در جعبههای خاک ، یک روز میتوانست ، همراه خویشتن ببرد ، هر کجا که خواست،” گویی پژواک دردناکانه تری می یابد وقتی که آدمی در ” خط بکش ” محسن نامجو میخواند ، میشنود و میبیند که ” علی هذا آوخ ، چه کنم جانم رفت ! “
در اولی ، هم شاعر چله نشین و هم خواننده بسیاردانی که وجودش شعر بود و شعور و موسیقی، و از همین رو بود شاید که توانست به شعر شاعر جان بخشد، هر دو- یکی به گفتار و دیگری با جان و هنر موسیقییایی – به نحوی رمز آمیز و رازالود از جفائی سخن میگویند که وطن داران بی وطن بر وطن روا داشتهاند ، و آرزو میکنند که ای کاش این وطن ، همچون وطن بنفشهها ، سیار میبود و میشد با خود برد به ” روشنای باران” و به ” آفتابِ پاک.” سیار نبود وطن ولی برای آدمی ، پس ماندند و به سکوتی، یا به صدایی، و یا گاه به فریادی ، سرنوشت مردمان سرزمین خود را حکایت کردند. و چه باک از این سرنوشت که روحِ شاعر آواره شود و بسراید ” یک چند زمانه ام به تردید گذشت/ و ایام دگر به بیم و امید گذشت. زین واژه به واژه دگر آواره/ عمرم همه، در وطن، به تبعید گذشت .” و باز چه باک که جان شیرین و شیفته خواننده ، تا آن حد ناخوش و زائل گردد که در تبعید ناخواسته از وطن و در حالیکه باز هم صدای نی را می شنود و آواز پی در پی را، و در انتظار لطفعلیخان امید خود است، با لطفعلیخان زندگی ستان مواجه شود و سرنوشت تراژیکی را رقم زند بی سابقه، در نوع خود : سرنوشت مردی که تمام عمر در وطن زیست و در جائیکه وطنش نبود ، خفت .
در دومی اما ، خواننده و آهنگساز و شاعر- که در هم یکی می شوند- از حسرتی حکایت می کنند که نه از ” در وطن ماندن ” ، که از ” وطن رفتن ” چهره می بندد و هر نوع توطئه ای برای خط کشیدن بر روی وطن ، سر بر نیآورده، در هم می شکند. ویدئو کلیپ نامجو که بی تردید مواجهه وجودی او را با ترک اجباری وطن بازتاب می دهد ، از همان جایی شروع می شود که او خود شروع شده است : از شرق ، با نشانه های نمادین طلوع و سه تار- که سازی ایرانی است- و صراحت شعری “ندیدمی اشراق.” و چون اشراقی ندیده است که پاسخی برایش فراهم آورد و یا بر طاقتش افزاید ، به خود نهیب می زند که ” دور ایرانو تو خط بکش ،” نهیبی که هنوز نغریده به دست و پا می افتد و التماس می کند که ” بابا خط بکش.” از بابا هم اما کاری ساخته نیست ، پس به تصویر روی می آورد ، تصویر زنی که گویی وطنش را چونان چون چمدانی دارد با خود می برد هر کجا که خواست. تصویری که کلام ” دور ایرانو تو خط بکش ” بر روی آن می نشیند و توطئه را سر انجام یافته جلوه می دهد. این اما فقط یک تصویر است ، پس ” تف و لعنت بر این سرنوشت ! ” چون چنین است ، پس زبان شکوه را بیشتر باید گشود و دید که اگر از ” ندیدمی اشراق ،” چاره ای ساز نشده است ، می توان به حیله های دیگر، دور ایرانو خط کشید؟ اصلا این ” مادر میهن ” ، ” مشکل ” دارد. اصلا ” شیر تفاخرش مسموم ” است. اصلا طاقتم طاق شده است. اصلا ” از اول هر صبح ” حوصله ام سر می رفته است. اصلا همین الان دست بلند می کنم و سازم را ، سه تارم را ، به دست چشمان حیرت زده رهگذری که متوقفش کرده ام ، می سپارم : علی هذا آوخ ، چه کنم جانم رفت…تصویر مردی دیده می شود جان کنده و بی سازکه در غروب بی انتهای غرب ،خود را به زحمت به سویی می کشاند ..
هر چه فریاد فرهاد مهراد حماسی است و سازش غربی ، صدای نامجو ، حتی آنجا که فریاد می کشد ، محزون است و سازش شرقی. گرچه موتیف موسیقی نامجو وامدار موسیقی ترانه ” کوئین سرا” است، ولی گویی به جای آنکه نامجو سازش را به “کوئین سرا” داده با شد ، ساز کوئین سرا را از او گرفته است و از ترانه سرخوش او مونولوگی ساخته است غمگین، در تقلای رهایی خویش از بند وطن . فرهاد حس افتخار “ماندن در وطن” را به شنونده اثرش منتقل می کند. نامجو ولی گویی ، علیرغم همه دلایل موجه و علیرغم همه شکو ه ها و شکایت ها از وطن ، هنوز با خود کنار نیامده است – و همچون همه ایرانیان در تبعید- نمی تواند با خود کنار بیاید و چون چنین است ، حسی که به شنونده و بیننده اثرش منتقل می کند ، حس ناخشنودی از ترک هر چند نا خواسته وطن است.
این دو آهنگ در کنار هم دغدغه های ما ایرانیان در وطن مانده و از وطن رفته را حکایت می کنند. ما ایرانیانی که دور وطن مان، حتی اگر هرگز وطن نبود ، خط نکشیدیم و نا گفته قرار گذاشتیم که دو باره بسازیمش ؛ اگر چه با خشت جان خویش !