پژوهش

گرچه علائق پژوهشی من، دربرگیرنده طیف متنوعی از مسائل اصلی فلسفه قرن بیستم  است، اما همه این علائق در دو دسته کلی یعنی «فلسفه دانشگاه» و مسائلی که ذیل «فلسفه‌های سوژه» و پیوند آن با «همه‌شمولی» مطرح می‌شوند، قابل تلخیص است. از زمان آغاز تدریس فلسفه در دانشگاه تهران در بهمن‌ماه 1386، پرسش از «چیستی دانشگاه»، شاید متأثر از سخنرانی دریدا در یکصدمین سالگرد تحصیلات تکمیلی دانشگاه کلمبیا، در صدر اولویت‌های پژوهشی من قرار گرفت. دریدا در آن سخنرانی، به این نحو طرح پرسش کرده بود که «اگر ما [عناصر دانشگاهی] می‌توانستیم بگوییم ما، شاید از خود می‌پرسیدیم کجا هستیم؟ چه کسانی هستیم؟ آیا ما مسئول هستیم؟ در برابر چه کسانی و برای چه امری؟» با مفروض گرفتن «خود» به‌عنوان یکی از مخاطبان پرسش دریدا، نخستین سخنرانی خود را در دانشکده ادبیات و علوم انسانی در تاریخ 6 خرداد 1387، با عنوان «درباره شرایط امکان آموزش فلسفه در دانشگاه» ارائه کردم. این سخنرانی که در حضور اساتید و دانشجویان گروه فلسفه و به‌عنوان مرحله‌ای از مراحل لازم جهت سنجش سطح علمی متقاضی استخدام در دانشگاه تهران، انجام گرفت، نقطه آغاز ورود من به پژوهش پیرامون «چیستی دانشگاه» بود. شروعی که با انتشار مقالاتی مانند «اخلاق مسئولیت و آموزش امید» (1387)، «درباره شرایط امکان فلسفه در دانشگاه» (1388)، «دانشگاه از تاریخ تا فلسفه» (1388)، «درباره شرایط امکان اشتغال به علوم انسانی» (1392) و ارائه درسی پیرامون «ایده دانشگاه» در مقطع کارشناسی ارشد گروه فلسفه دانشگاه تهران، تکمیل­تر شد و درنهایت منجر به طراحی کتابی دوجلدی با عنوان «فلسفه دانشگاه» شد؛ کتابی که همچنان که در قسمت «درباره» این وب‌سایت آمده است، بخشی از آن به چهار مرحله تاریخی در تاریخ دانشگاه (پاریس- هاله – برلین- و فینکس) و بخش‌های دیگر آن به ایده دانشگاه نزد فیلسوفانی چون کانت، شلینگ، فیخته، هگل، شلایر ماخر، هایدگر، اورتگایی گاست، یاسپرس، گادامر، دریدا، فوکو و متفکرانی چون نیومن، همبولت، وبر و بوردیو اختصاص‌یافته است.

 این کتاب دوجلدی در دست انجام اما که منحصراً متوجه پرسش فلسفی از دانشگاه در متن غربی آن و نیز سیر تاریخی دانشگاه‌های غرب است، هم‌زمان با پیشرفت تحقیق، پرسش مهم دیگری را پیش روی نهاد و آن اینکه فلسفه چگونه در ایران وارد نهاد دانشگاه شد؟ با تمرکز بر چه مسائلی از مسائل فلسفی، با چه روش‌هایی و منطبق با چه ایده‌ای از دانشگاه، آموزش داده شد؟ آیا سمت‌وسوی آموزش فلسفه در دانشگاه‌های ایران از آغاز تاکنون معطوف به ایجاد شرایط امکان تأسیس تفکر فلسفی در ایران بوده است یا به‌جای تأکید بر روش اندیشیدن، بر آموزش و به خاطر سپردن اندیشه‌ها تأکید کرده است؟ نقش دانشگاه در رقم خوردن آنچه می‌توان آن را سیر فلسفه در ایران معاصر و دوره بندی‌های مختلف آن دانست، چه بوده است؟ نقش فلسفه دانشگاهی در آموزش فلسفه بیشتر بوده است یا آنچه در خارج از دانشگاه در جریان بوده است؟ این پرسش‌ها به همراه پرسش­هایی در متنی بزرگ‌تر، موضوع پژوهش من برای پروژه فوق دکترا در دانشگاه تورنتو کانادا بود. طرح کلی این است که حاصل این پژوهش، با محوریت پرسش از موانع و امکانات تدریس فلسفه در ایران و نیز شرایط امکان تأسیس تفکر فلسفی در ایران، به همراه حاصل پژوهش درباره دانشگاه و مراحل تاریخی نهاد دانشگاه در غرب، در قالب اثری سه‌گانه، منتشر شود.

تا قبل از شروع به تدریس در دانشگاه اما باز همچنان که در قسمت «درباره» وب‌سایت آمده است، تمرکز پژوهش‌های من تفسیر غیرغربی از دو مسئله اساسی فلسفه مدرن غربی، یعنی سوبژکتیویته و همه‌شمولی (به‌مثابه ستون‌های اصلی مدرنیته) بوده است. در این حوزه، علاوه بر نگارش رساله دکتری خود در مورد «ادعای همه‌شمولی مدرنیته و پیوند آن با عقلانیت غربی: مطالعه‌ای پیرامون فلسفه مدرنیته از دیدگاه یورگن هابرماس»، مقالاتی نیز ناظر بر دو مسئله فوق در مجلات مختلف علمی- پژوهشی منتشر کرده‌ام که ازجمله آن‌ها می‌توان مقالات «انسان آرزوها و خدا به‌مثابه فراسوی هستي: روبه‌رویی فلسفه خدابنیاد و دیگری بنیاد با ذهن بنیادی» و «ردیابی  مضمون رهائی‌بخش سوبژکتیویته از فرانکفورت  تا پاریس» را ذکر کرد.

رساله دکتری من، در کتابی با عنوان «مدرنیته و دیگری آن» در سال 1398 توسط نشر آگه به انتشار رسید. در این رساله (و به‌تبع کتاب مدرنیته و دیگری آن) بحث شده است که فلسفه و تئوری انتقادی یورگن هابرماس در سال‌های اخیر موردمطالعه جدی و دقیق قرارگرفته است اما سه حوزه از فلسفه او چنانکه باید موردبررسی دقیق قرار نگرفته‌اند: 1- مفهوم عقلانیت غربی 2- پروژه ناتمام مدرنیته و 3-ادعای همه‌شمولی مدرنیته. این رساله ازاین‌رو تلاش کرده است تا سه حوزه مذکور را موردمطالعه انتقادی قرار دهد. پروژه هابرماس برای بازسازی و بازاندیشی پیرامون تئوری انتقادی را به‌طورکلی می‌توان به دو مرحله تقسیم کرد. مرحله اول تلاش هابرماس در جهت بازاندیشی و حل تناقضات تئوری انتقادی را می‌توان از آغاز فعالیت‌های فلسفی او تا مقطع انتشار کتاب «معرفت و علائق انسانی» در سال 1968 صورت‌بندی کرد. مرحله دوم تلاش هابرماس با انتشار اثر اصلی و دوجلدی او یعنی «تئوری کنش ارتباطی» در سال 1981 آغاز می‌شود و همچنان ادامه دارد. من در چهار بخش اول از این رساله شش‌بخشی تلاش کرده‌ام تا نشان دهم که سعی هابرماس در پاسخ به انتقادات متفکران نسل اول مکتب فرانکفورت، به‌ویژه هورکهایمر و آدورنو به تئوری انتقادی مبنی بر اینکه عقلانیت عصر روشنگری دارای ماهیتی متناقض (رهایی/سلطه) است، نافرجام مانده است و نتیجه این شده است که دفاع هابرماس از همه‌شمولی مدرنیته غربی ناموفق و در بسیاری سطوح مبهم بماند. در دو بخش پایانی رساله، بخش‌های پنجم و ششم، این سؤال موردبررسی قرارگرفته است که آیا مدرنیته اختصاص به فرهنگ خاصی دارد یا می‌توان آن را در مورد هر فرهنگی به کار برد؟ در پاسخ به این سؤال کلیدی، دو بخش پایانی رساله ضمن نقد مفهوم «پروژه ناتمام مدرنیته» هابرماس و معرفی مفهوم «تنوع مدرنیته‌ها»، ادعای آشکارا اروپا محور هابرماس را درباره همه‌شمولی مدرنیته غربی به پرسش کشیده است. در این دو بخش بحث شده است که حتی اگر بتوان از همه‌شمولی سخن گفت، نمی‌توان آن را بر پایه تفسیر خاصی از جهان، ریشه گرفته از عقلانیت غربی سامان داد. رساله ضمن بحث علیه امکان تکمیل پروژه مدرنیته غربی برای همه جهان، استدلال کرده است که تنوعات فرهنگی و تاریخی نشان می‌دهد که راه­های مختلفی برای نقد سنت و ظهور مدرنیته وجود دارد. ازاین‌رو نمی‌توان از مدرنیته به شکل مفرد سخن گفت بلکه باید از «مدرنیته» با فرم‌ها و طبیعت‌های گوناگون سخن گفت. ازاین‌رو یک «تئوری رهائی‌بخش» که هابرماس تئوری خود را به این نام می‌خواند، باید منحصراً نقش فهم و درک فرهنگ‌های مختلف را برای خود قائل باشد تا از آن طریق بتواند نقشی در مبادله فرهنگ‌ها و نیز منازعات فرهنگی در جوامع مختلف ازجمله جوامع غیرغربی ایفاء کند. این  رساله  پس از بازنگری در چارچوب حوزه پژوهشی مرتبط با فلسفه‌های سوژه با عنوان کتاب «مدرنیته و دیگری آن» انتشار یافت. حوزه‌ای از پژوهش که به‌مرور مسائل دیگری نظیر همه‌شمولی حقوق بشر و هویت ملی در عصر جهانی‌شدن را نیز در بر خواهد گرفت.