ارتباط ، رکن زندگی انسانی است و این سخن کهنهای است. کسی اما اگر معنای زندگی را در ارتباط جستجو کند، انسان احتمالاً حساس میشود که چه نوع ارتباطی میتواند تعیینکننده معنای زندگی باشد؟ این پرسش را یاسپرس در کتاب انسانشناسی فلسفی از طریق تمایز نهادن بین چهار نوع ارتباط مورد تأمل قرار میدهد. اشاره به دو نوع اول و آخر آن احتمالاً میتواند ما را در ارتباطهایی که با هم برقرار میسازیم، به تفکر وادارد!
نخستین نوع ارتباط، ارتباط در قلمرو ساده زندگی است. در این نوع ارتباط، آدمی با دیگری ازآنجهت در رابطه و نسبت قرار میگیرد که نیازهای اولیه و درعینحال اساسی زندگی خود را برآورده سازد. در این قلمرو ارتباطی زندگی، آنچه بیش از هر چیز دیگری اهمیت دارد، خصلت «خودمدارانه » یا «خودمحورانه » (Egocentric) آن است. به زبان کانت اگر سخن بگوییم ، افراد در این ارتباط ، میتوانند وسایلی به شمار آیند برای تأمین هدف یا غایتی، بیآنکه «غایت درخود» (end in itself) باشند. این نوع ارتباط ، گرچه ضروری و اجتنابناپذیر است، ولی چندوچونهایی هم دارد – گاه آزاردهنده- که نمیتوان در اینجا بهتفصیل وارد آنها شد. همین اندازه اما میتوان و باید گفت که این نوع ارتباط، استعداد آن را دارد که در آن، آدمی (دیگری رابطه) به ابزاری صرف برای حل مشکلی و یا گشودن گرهای و یا فرونشاندن عطشی فروکاسته شود و چون چنین است، معنای راستین زندگی را نمیتوان در فرایند چنین ارتباطی به دست آورد.
از دو نوع میانی ارتباط که بگذریم، آخرین، والاترین و ارزشمندترین شکل ارتباط که نه میتواند توسط علوم و نه حتی بهقدر کفایت توسط زبان، توصیف شود، «هم پیوندی وجودی» (Existential Communication) است. این ارتباط منحصراً میتواند توسط فلسفه توصیف شود و بایستهتر آن است که توسط فردی که آن را توصیف فلسفی میکند، شخصاً تجربهشده باشد. ارتباط اگزیستانسیال، شامل یک ارتباط نزدیک ، بیواسطه و شخصی بین دو موجود انسانی است : بین پدر و فرزند، بین عاشق و معشوق، بین دو دوست، بین استاد و دانشجو و… آنچه هم پیوندی وجودی را از سایر اشکال ارتباط متمایز میسازد، شروط و به عبارتی ارزشهای اخلاقی آن است.
نخستین و مهمترین شرط آن است که آدمی از ترس تنهایی یا تنها ماندن وارد ارتباط با دیگری نشود. پس درونش باید آباد باشد. نهتنها باید بتواند تنهایی را تاب آورد ، بلکه مهمتر و فراتر از آن، قدر و اندازه تنهایی را بشناسد و کرامت آن را پاس دارد. تنهایی، با بیکسی و انفعال اجتماعی تفاوت بنیادی دارد. تنهایی نوعی آمادگی برای مواجهشدن با «وجود» خود است. «من بدون حس تنهایی نمیتوانم وارد ارتباط و هم پیوندی وجودی شوم». دلیری برای مواجهشدن با تنهایی و زندگی کردن در تنهایی یکی از عناصر اصلی هم پیوندی است. اگر قرار باشد من برای فرار از بیکسی یا خروج از بنبست انفعال اجتماعی ، با دیگری رابطه برقرار کنم و برای برقراری آن هر بهایی را بپردازم، آنچه از دست میرود، هم تنهایی من است و هم تنهایی دیگری و بهتبع آن دو، اصل رابطه! خودی که خود نشده باشد، نمیتواند اصولاً به رسمیت شناخته شود و رابطهای که یک سوی آن خود را به رسمیت نشناخته باشد، رابطهای یکسان و برابر نیست. رابطه خدایگان و بنده است. حکایت این ستون هم پیوندی وجودی، به یک تعبیر همان داستان «جدال برای به رسمیت شناخته شدن یا ارجشناسی» است. آنچه در اینجا مهم است، این است که قرار نیست دیگری مرا به رسمیت بشناسد، قرار است که خود، خود را به رسمیت بشناسم و با هر کس و هر چیز که این خود- خود متفاوت با دیگری- را ندیده میگیرد، به جدال بپردازم و وادارش سازم که اعتراف کند «تو هستی، پس من هستم!»
علاوه بر پاسداشت تنهایی، «خود مشتومالی»- به تعبیر زندهیاد باستانی پاریزی- نیز شرطی ضروری برای تأسیس هم پیوندی وجودی است. من باید خود را مدام به پرسش بکشم. پرسش و پرسشهایی که نگاه تیز او -به کک مک وجودم- سبب سر برآوردن آنها بوده است. یاسپرس این خصلت ارزشی از خصایل پنجگانه هم پیوندی وجودی را مصداقی از «جدال عاشقانه» میداند. جدالی که طرفین رابطه بیواهمه بر هم تیغ میکشند و مدام بیکرانگی معنای زندگی را در مقابل کران زندگی یکدیگر قرار میدهند.
پس در هم پیوندی وجودی، همهچیز از من شروع میشود. منی که میدانم حجاب خودم و باید از میان برخیزم. منی که میدانم اگر بخواهم او را به دست آورم، از دستش دادهام. منی که کارزار خود با دیگری در او جریان دارد. منی که میداند باید خود را به رسمیت بشناسد و چون چنین است در مقابل به رسمیت شناخته شدن او – حتی اگر بخواهد مقاومت کند -مقاومت از کف میدهد. در هم پیوندی وجودی، مرز من و او فرومیریزد، بیآنکه هیچیک در دیگری فرو ریزند. برابری وجودی معنا پیدا میکند بیآنکه تفاوتهای جنسیتی، جایگاه اقتصادی، ملیت و… اصولاً هر نوع تفاوتی ازایندست –بیآنکه کتمان شوند- بتوانند به برابری وجودی در ارتباط آسیب برسانند. هر یک از طرفین رابطه جهان- بینش خود را دارد، بیآنکه عادت کرده باشد که بینش خود را به دیگری تحمیل کند و بیآنکه این عادت از کف داده باشد که نسبت به اصلاح جهان خود گشوده باشد.
از «ارتباط در قلمرو ساده زندگی» تا «هم پیوندی وجودی»، فاصلهای به درازای «نمود» و «بود»، حفرهای به عمق «پدیدار» و «ناپدیدار» و شکافی به وسعت «واقعیت» و «اتوپی» وجود دارد. آنچه اما مهم است، این امر ناممکن نیست که یکی را به نفع دیگری انکار کنیم، بلکه این امر ممکن است که یکی را توسط دیگری افشا کنیم: امر ممکنی که ناممکن را ممکن میسازد. چراکه اگر چنین نبود، تاریخ بشری تا به اینجا نیامده بود و چون چنین است، در اینجا نیز متوقف نخواهد ماند!