سرگردان میان دو دنیا: یکی مرده و دیگری ناتوان از زاده شدن

در گرامیداشت روز دانشجو!
(تهران، ۱۶ آذرماه ۱۳۹۲)
شانزدهم آذر که فرامی‌رسد، زبانم نمی‌چرخد که به دانشجویانم روزشان را تبریک بگویم. نخست به این دلیل ساده و عمومی که دانشجویان از همان 16 آذر 1332 که سه یار دبستانی خود (شریعت رضوی-قندچی-بزرگ نیا) را از دست دادند تا هنوز، مدام قربانی می‌دهند، مدام حبس می‌کشند، مدام در مضیقه هستند، مدام مرغ عروسی این دولت و مرغ عزای آن قدرت بوده‌اند و بااین‌همه همواره «رواداری» و «شکیبایی فعال» پیشه کرده‌اند. کسی چه می‌داند، شاید از پیشوای آرمان‌خواهان روادار جهان، نلسون ماندلا که همین دو روز پیش چشم از جهان فروبست، آموخته باشند که از راهی بروند که روندگان آن – در عمل- کم‌اند.
دلیل دوّم امّا، خصوصی‌تر است و توأم با نوعی سرافکندگی و آن اینکه در ماجرای 16 آذر و حوادث پیرامون آن و سرکوب جنبش دانشجویی، یک استاد فلسفه -مظفر بقایی- نیز نقش داشته است. معلوم نیست چگونه چنین نامحرمی توانسته است به خانه فلسفه، خانه‌ای که بر زمین حیرت بنا شده است و با ستون معرفت ارتفاع گرفته است و با امید بی موضوع، بی‌سقف شده است اساساً، راه یابد و به حرمت این خانه شریف و اهل آن تجاوز کند.
دلیل سوم و وجودی‌ترین دلیل امّا اینکه، دانشجو دیرزمانی است که در موقعیت دردناک مرزی ایستاده است. جهان موجود دانشگاه برای او و در او مرده است، بی‌آنکه جهان دیگری از دانشگاه در چشم‌انداز او قرارگرفته باشد. دانشجو از سیستم آموزشی ناراضی است، از استاد ناراضی است، از نقشی که خود در دانشگاه ایفاء کرده است و می‌کند، ناراضی است، از اینکه اصولاً به رسمیت شناخته نشده است و نمی‌شود، ناراضی است و اصولاً از کل دانشگاه که همچنان به ایده‌های حاکم چسبیده است و از همین رو متصلب، راکد، بی‌جان و بی‌ثمر شده است، ناراضی است. او وقتی همه این‌ها را کنار هم می‌گذارد، دانشگاه برای او بدل به دنیایی می‌شود مرده که باید در سوگش به سووشون نشست.
او اما نمی‌تواند این سرنوشت را بپذیرد. چراکه دانشجو هم الگوی برلینی دانشگاه را در تاریخ و در فلسفه خوانده است و هم الگوی دانشگاه بدون شرایط را توانسته است به مدد تخیل، تصور کند. او خوانده است که در مدل برلینی دانشگاه، کسی که تحقیق نمی‌کند، حق تدریس ندارد، نه اینکه تحقیق و تدریس دوشادوش یکدیگر بوده باشند که دست در دست هم بوده‌اند. خوانده است که دانشگاه محلی بوده است برای آزادی و تنهایی: تنهایی برای مواجه‌شدن شخصی، بی‌واسطه و تمام‌قد با موضوعی که او را احاطه کرده است و آزادی، برای بیان بی‌ملاحظه و بی‌حجاب آنچه به دست آورده است. دانشجو، علاوه بر این، توانسته است دانشگاه بدون شرط را تصور کند: دانشگاهی که نه در خدمت دین باشد، نه در خدمت دولت و نه حتی در خدمت حقیقت. محلی باشد مهیای سرزدن اندیشه‌های نابه هنگام، نامتعارف و غیرقابل‌پیش‌بینی!
دانشجو اما نه خود را، در برلین می‌بیند و نه در «چشمان دانشگاه»! او خود را در دانشگاهی می‌بیند که واقعیت دارد: دانشگاهی وظیفه­مند که در آن هر یک وظیفه‌ای دارد و تکلیفی، نه حیرتی و دغدغه‌ای. دانشجو این دانشگاه را مرده می‌بیند، مرده‌ای که نمی‌تواند کشته شود. او بر سر مرزی ایستاده است که یک سوی آن دانشگاهی است مرده و در سوی دیگرش دانشگاهی ناتوان از زاده شدن! دانشجو امّا می‌داند که در موقعیت مرزی، نمی‌توان ایستاد. یا باید در این سوی مرز قرار گرفت یا در آن سوی آن. او یا باید به‌کلی ناامید شود و وضع موجود دانشگاه را بپذیرد و یا شعارش را از من می‌اندیشم دکارت، به من امید می‌ورزم چه می‌دانم بلوخ یا مارسل – و بهتر از همه خودش – تغییر دهد – و از زبان چامسکی به خود و به همه ما بگوید که “اگر تصور کنید که هیچ امیدی وجود ندارد، ضمانت کرده‌اید که هیچ امیدی نخواهد بود. اگر تصور کنید که سرشتی برای آزادی وجود دارد که فرصت‌هایی برای تغییر وجود دارد، این امکان وجود دارد که بتوانید در ساختن دنیایی بهتر مشارکت کنید. انتخاب به عهده شما است! “