راهی برای فلسفه ورزی !

برای دوستان دانشجو: در آغاز فصلی نو؟
(تهران، ۲۸ شهریور ۱۳۹۳)
سال ۱۹۵۱ بود که لیسانسم را گرفتم، در سال ۱۹۶۴ از رساله دکترایم دفاع کردم. رساله‌ای که خوب نبود و هیچ‌وقت چاپش نکردم. پدر و مادرم تأثیری اگر در شکل‌گیری افکارم داشتند، آن تأثیر مفروض را باید در واکنش شاید طغیانگرانه­ای جستجو کرد که نسبت به سبک زندگی آنان از خود نشان می‌دادم. آنان کتاب نمی‌خواندند، موسیقی کلاسیک نمی‌شنیدند (فرق است بین گوش دادن (to listen) و شنیدن (to hear)، در اولی گوش می‌دهید و در دومی جان!)، به سینما می‌رفتند و فیلم‌های هالیوودی تماشا می‌کردند، من عکس‌العمل آنان بودم: هر عملی که آنان انجام می‌دادند، من از آن پرهیز می‌کردم و هرچه از آنان سر نمی‌زد، هیجان در من ایجاد می‌کرد!
دیسلکسیا (Dyslexia) داشتم و هنوز هم دارم: نوعی ناتوانی در یادگیری از طریق خواندن متون. سرعت خواندن من نصف سرعت معمول هم نبود. برایم روشن بود بنابراین که نمی‌توانم مثلاً وارد تاریخ و یا هر رشته دیگری که نیازمند خواندن با سرعت زیاد باشد، شوم. ناچار شدم انگار به حوزه‌ای کشیده شوم که مجبور به خواندن زیاد نباشم. فیزیک چنین رشته‌ای بود و بامزه‌تر از آن فلسفه بود. شما وقتی کانت یا هایدگر می‌خوانید، بیشتر از ده صفحه در ساعت نمی‌توانید بخوانید. ده صفحه هم سرعت محسوب می‌شود، پنج صفحه شاید حداکثر!
در هاروارد فیزیک خواندم. شیفته علم بودم و می‌خواستم معرفت علمی را پی گیری کنم. بی‌اراده اما شاید به فلسفه کشیده شدم. درسی برداشتم با یکی از اساتید مشهور فلسفه درباره کانت و به‌سادگی تسلیم شدم و به فلسفه تغییر رشته دادم. از سال ۱۹۵۱ که لیسانس گرفتم تا سال ۱۹۶۴ که از رساله دکترایم دفاع کردم، سیزده سال فاصله است. علت این فاصله طولانی این بود که پرسش نداشتم. من همیشه معلم بودم، شاید از سه‌سالگی، زمانی که به برادر کوچک‌تر از خودم چیز یاد می‌دادم. همیشه به دانش‌آموزانم می‌گفتم که برای نوشتن یک مقاله، یا یک رساله خوب، شما باید سؤال داشته باشید. سؤالی که دست از سرتان برندارد، درگیرتان کند، خوابش را ببینید، با آن زندگی کنید. سؤال خودتان باشد. من موقعی که رساله لیسانسم را درباره علیت در فیزیک کوانتومی می‌نوشتم، سؤال داشتم و می‌خواستم بدانم که آیا فیزیک معاصر بی‌اعتباری نظر انیشتین و کانت را در این مورد که شما باید علیت محض را قبول داشته باشید، در غیر این صورت با واقعیت بیگانه هستید را نشان داده است یا خیر؟
پاسخ به این سؤال که تفاوت فیزیک و فلسفه چیست و چرا من یکی را به نفع دیگری رها کردم، واقعاً دشوار است. هردو سحرآمیزند و برای من دشوار است که این دو را با هم مقایسه کنم. من می‌خواستم خودم را و جهانی را که در آن قرارگرفته‌ام، بشناسم. فیزیک چنین نبود و نیست. فیزیک درباره جهان است و کاری با من و با رابطه من با جهان ندارد. وقتی وارد دوره دکترای فلسفه شدم ولی هیچ سؤالی نداشتم و کسی هم نبود که کمک کند تا سؤالی در من سر برآورد. من هیچ‌وقت به فلسفه رسمی، معرفت معمول فلسفی که دانشجویان آن زمان سرگرم آن بودند، علاقه‌ای نداشتم. اکنون همگان می‌دانند که فلسفه تحلیلی دهه‌های پنجاه و شصت، ملال‌آور بود، ولی در آن زمان، کسی نبود که مرا به مسیر دیگری هدایت کند. خوشبختانه فرصتی دست داد که به باسل سوئیس سفر کنم و سخنرانی یاسپرس را بشنوم و با پیروان هایدگر در فرایبورگ آشنا شوم. از این طریق راه دیگری از اندیشیدن بر من گشوده شد و کمک مؤثری کرد که رساله دکترایم را در مورد هوسرل بنویسم، ولی هنوز مسئله روشن و مشخصی نداشتم و به همین دلیل هیچ‌وقت آن رساله را علیرغم توصیه دوستان چاپ نکردم.
پرسش اما پرسشی که تمام مسیر زندگی‌ام را عوض کرد، زمانی در برابرم قرار گرفت که مشغول تدریس در ام. آی. تی (MIT) بودم. دانشجویانی که از آزمایشگاه می‌آمدند، می‌گفتند ” ای فیلسوفان، شما هیچ‌وقت فهمیدن، زبان و ادراک را فهم نکرده‌اید. شما دو هزار سال وقت داشته‌اید و همیشه با همه‌چیز مخالفت کرده‌اید و به هیچ جا هم نرسیده‌اید؛ اما ما با کامپیوترهایمان، برنامه‌هایی می‌سازیم که فهم را میسر می‌سازد، مسائل را حل می‌کند و زبان‌ها را یاد می‌گیرد. وقتی ما آن را انجام می‌دهیم، می‌فهمیم که چگونه انجام‌گرفته است.” من هم با خودم گفتم، من هم می‌خواهم همانی باشم که آنان می‌گویند ولی می‌دانستم که آنان نمی‌توانند آنچه را که می‌گویند انجام دهند. از هایدگر و ویتگنشتاین‌که آن زمان مشغول خواندن آنان بودم، آموخته بودم که فهم و بصیرت مغایر پیروی از قواعد است و آنان در حقیقت از قواعدی تبعیت می‌کردند که پیشاپیش بر آنان متعین شده بود.
من بنابراین، مسئله و سؤال اصلی را پیداکرده بودم. مسئله اصلی در حقیقت در خود فلسفه بود. همه ‌کسانی که تحت تأثیر سنت ارسطویی/ افلاطونی فلسفه بودند، در جستجوی یافتن راهی برای پاسخ به این پرسش بودند که اولاً ما ماهیتاً چه هستیم و ثانیاً ماهیتاً چه باید انجام دهیم. آنچه هم باید انجام دهیم معمولاً این بود که عقلانی باشیم، به سعادت عشق‌ورزیم و با هر آنچه مخالف اموری از این دست است، مخالفت ورزیم و به کناری نهیم. این رویکرد در نهایت به اینجا کشیده می‌شد که آنچه خوب است ذهن است و آنچه بد است، بدن است و بنابراین انسان اصولاً یعنی ذهن او.
سنت کم‌کششی که اما با پاسکال آغاز شده بود و با کیرکگور تداوم یافته بود، وضعیت انسانی را ماهیتاً تناقض‌آمیز می‌دانست و می‌گفت: ما ماهیتاً بدن‌هایمان هستیم و ماهیتاً ذهن‌هایمان هستیم و این دو ماهیت به اشکال مختلف با هم در جنگ هستند و ما به‌نوعی مصلوب ابن نزاع بی‌پایان هستیم. پاسکال می‌گوید، انسان‌های بزرگ، پا به میدان این هر دو افراط ماهوی می‌گذارند و می‌دانند که فهم این‌که موجود انسانی چیست؟ امکان‌ناپذیر است و این دلهره‌انگیز است. این انسان‌های بزرگ، خود خطر نکرده­اند که پا در این میدان پرخطر نهند، زندگی‌شان خود نوعی خطر بوده است.
پاسخ پاسکال به دکارت در 1670 و تأملات کیرگکور در 1850، مقدماتی برای گسستن از این دیدگاه سنتی در فلسفه پدید آورد که ما فقط ذهن‌هایمان هستیم و می‌توانیم بدنمان را همچون هر ابژه دیگری تلقی کنیم. کیرکگور به‌روشنی توضیح می‌دهد که ” خود ” به خودی خود تناقضی است بین متناهی و نامتناهی، فانی و ابدی و امکان و ضرورت و انسان را گریزی از این تناقض نیست. به روشی مشابه او می‌توانست بگوید که دوگانه دانستن بدن و ذهن، چیز خوبی نیست، برای این‌که چنین تلقی‌ای مردم را به این تصور می‌کشاند که یکی را می‌توان بی دیگری پیش برد. گر چه شما ممکن است این دو را ماهیتاً متناقض و انسان را نیز ماهیتاً اسیر این تناقض ببینید، اما آن‌ها در همان حال برای یکدیگر ضرورت دارند.
وقتی این پیچیدگی‌ها و منازعات را در برابر ادعای آن دانشجویان از آزمایشگاه برگشته قرار می‌دادم، می‌دیدم که امور به این سادگی نیست. هیچ‌کس در فلسفه هیچ توجهی به ادعاهای کسانی که معتقد بودند در حال به‌کارگیری کامپیوتر جهت فهم ذهن هستند، نشان نمی‌داد. من اما به‌محض این‌که این ادعاها را شنیدم، به آن فکر کردم. تا آن زمان هیچ نوشته‌ای در این حوزه، در فلسفه وجود نداشت. درگیری من با این پرسش، نخستین مواجهه از نوع خود بود. از آن زمان تابه‌حال احساس می‌کنم پرسشی دارم، پرسشی که پرسش‌های دیگری را در قلمروهای دیگر ایجاد کرد ه است: قلمروهایی مانند آسیب‌پذیری، تعهد، خطر و معنا!
روایتی آزاد و گزینشی، اما وفادار به اصل، از گفتگویی با هیوبرت درایفوس، قابل‌دسترس در لینک زیر:https://www.youtube.com/watch?v=-CHgt2Szk-I