در ذیل فلسفه زندگی

کناره‌گیری! (تهران، ۳۰ مهرماه ۱۳۹۲)
در سفر بودم که پدری زنگ زد که فرزندش (که دانشجوی من بود) در وضعیتی غیرعادی است. در به روی دنیا بسته است و حتی با منِ پدر که علاوه بر رابطه پدر و فرزندی، سری فقط در دوستی از هم جدا بوده‌ایم، کلمه‌ای سخن نمی‌گوید. از منِ معلم این پدر می‌خواست که با فرزندش سخن بگویم. پای صحبت فرزند که نشستم، با حکایتی مواجه شدم تراژیک و درعین‌حال طبیعی که هیچ‌کدام از دو طرف رابطه (پدر و فرزند) را از آن مفری نبود!
فرزند که با دیدن معلم خود، گویی محرمی دردآشنا یافته بود، در مقابل این سؤال ساده ولی سرراست که چه شده است؟ چنان لب به شکوه گشود که گویی قصد به پایان رساندن آن را ندارد. شوک اول را این دانشجو با این جمله به من وارد آورد که: پدرم را دوست دارم، بیشتر و عمیق‌تر از همه دنیا و هر آنچه در آن است، اما … معلومم شد که اصل ماجرا را باید در کلمه پدر و در جمله‌های ” پس از اما ” به انتظار بنشینم؛ و من که فکر نمی‌کردم علت انزوای فرزند، پدر باشد با خود گفتم بر پدر ” بعد از اما ” لعنت و شنیدم که گفت.؛ اما ربع قرن از عمر من سپری‌شده است. دوست دارم دوستی‌های دیگر را تجربه کنم، سرزمین‌های جدید را ببینم، از رازهای دیگر سر درآورم. نگاهی روی من نباشد. اقتداری، رهایی‌ام را به تحدید نکشد. هر چه خواستم، بنویسم. هرچه خواستم، بپوشم. به هر که تا هر حد که خواستم نزدیک یا  از او دور شوم. اصلاً هرلحظه همچون بت عیار به رنگی درآیم. آینده‌ام را خودم تعین بخشم. اکنونی را که در اختیار من است، تباه یا طلا کنم. شب که از خانه بیرون می‌روم، مدام این پیامک را از پدرم دریافت نکنم که «میدانی ساعت چند است؟» و طنز نسازم از نگرانی پدرم که بچه‌ها پدرم از ساعت دوازده شب به بعد ساعت را بلد نیست بخواند و مدام از من می‌پرسد ساعت چند است.
دیگر نمی‌خواهم مورد مراقبت پدر باشم، دل در گرو خطراتی نهاده‌ام که وسوسه‌های جستجو در مسیرم گسترده است. از عشق پدر بیزارم، عشقی که از همه عشق‌های دیگر محرومم می‌کند: عشق به خود، عشق به طبیعت، عشق به دیگری جنسی خود، عشق به ماجراجویی، عشق به خیره شدن به سقف، بی‌آنکه نگاهی خیره به تماشایت نشسته باشد، عشق به خندیدن با یاران سبک‌سر، گریستن با دوستان صدمه‌دیده از رابطه‌ای. عشق مورد قضاوت قرار نگرفتن، عشق به نپرسیدن این پرسش آزاردهنده از خود که آیا فرزند بدی هستم؟ انسان ناجوری هستم؟ موجودی خودخواه و بی‌عاطفه هستم؟ از من ناراضی هستی؟
اصلاً دوست ندارم پدر زنده داشته باشم. پدری که یه نمه دیکتاتور است. دو نمه به هر چیزی جو می‌دهد و از کاهی کوهی می‌سازد. سه نمه مهربان است و چهار نمه انتظار دریافت مهربانی دارد. پدر زنده‌ای که با نگاهش و رفتارش و گاه با کلامش، پرسش‌هایی سهمگین در جانم می‌افکند. پرسش‌هایی که بختک شب‌های بی‌خوابم شده است. پدری که گدای عاطفه است و مدام انتظار عشق‌ورزی دارد. تلاش‌های بی‌وقفه من در عشق‌ورزی هم عطش او را فرونمی‌نشاند. مدام باید خودم را بدزدم و خودی را به نمایش بگذارم که سبب رنجش او نشود. باز هم می‌رنجد او. باز هم غمگین می‌شود، باز هم عشق می‌ورزد که دوست داشته شود. احساس خفگی می‌کنم از این‌همه پدر. ای‌کاش می‌مرد و من با خاطرات خوب فراوانی که از او داشتم، زندگی می‌کردم و خاطرات بد بیشمارش را همراه با خود او مدفون می‌کردم. می‌گویند آدمی وقتی می‌میرد، خاطرات بدش هم می‌میرند. راست می‌گویند آقا؟
اصلاً مگر نگفته‌اند که پدر مثل خدا است، پس چرا خدا هست بی‌آنکه باشد و پدر هست بی‌آنکه هیچ‌وقت نباشد. این‌همه حضور آیا نفس‌تنگی نمی‌آورد آقا؟ چرا من باید پنج شنبه شبی را انتظار بکشم آن هم چند سال یک‌بار که دوستی زنگ بزند به پدرم و با او قرار بگذارد برای فردایش و من نتوانم مانع درخشش چشمم شوم از سر ذوق.  اصلاً حضور پدر مانع قاطع سر زدن خلاقیتی است که خودش نمونه‌های زیادی از آن را در من دیده و ستوده است. خدا مگر جهان را نساخت و سازوکار اداره آن را به آدمی وانگذاشت؟ پس پدر چرا وقتی زندگی فرزند را می‌سازد، نمی‌رود دنبال کارش و نمی‌گذارد فرزند از امکانی که خود پدر می‌گوید به عشق برایش مهیا کرده است، امکانی برای عشق‌ورزیدن به چیزی و کسی که شایسته عشق‌ورزیدن باشد، بسازد؟ اصلاً می‌خواهم بروم به شهری جدید، شهری غریب، شهری دور، شهری بی‌عاطفه، شهری که کمترین خاطره‌ای از پدر در آن نباشد. به دیواری اگر نگاه می‌کنم یادم نیاید که پای همین دیوار بود که با من ناموزون شد. اصلاً نمی‌دانم چرا پدر به ده بازنمی‌گردد. آنجا حالش بهتر بود. سرش شلوغ‌تر بود. کمتر به من و خودش گیر می‌داد. اهالی دورش را می‌گرفتند و او را ستایش می‌کردند و او حظ می‌برد از اینکه موردتوجه خرد و کلان است. به او بگویید به ده برگردد آقا، هم برای خودش بهتر است و هم برای من. اینجا برای من زیادی تنگ است و برای پدرم زیادی گشاد. من زیادی شاید باز هستم و پدرم شاید زیادی بسته. بهتر است من به جامعه باز بروم و او به جامعه دشمنان آن، به جامعه بسته، به دهی که از آن جا برخاسته است و همچنان به آن تعلق دارد…
فرصت ندادم ادامه دهد. کافی بود. بقیه را می‌توانستم تصور کنم. داستان دیرین و سیکل طبیعی اما معیوب رابطه پدر و فرزند، هرچند با تفاوت‌هایی در شکل و محتوا و صدالبته در نوع مواجهه … پس گفتم به آن فرزند  که با این اوصاف چرا به‌جای خمیدن در خود، توشه‌ات را برنمی‌داری و نمی‌روی؟ فکر نمی‌کنی رفتنت بهتر از حضور غایبت باشد؟ مگر نشنیده‌ای که به گدا نباید پول داد تا خود بتواند پول بسازد؟ پس چرا به پدرت، به متکدی عشق، از سر ترحم مهر می‌ورزی؟ فکر نمی‌کنی با این کار او را نه‌تنها از عشق به خود، بلکه با اصل عشق بیگانه و بدبین می‌سازی؟  … مهلت نداد سخنم پایان یابد و گفت نمی‌توانم پدرم را تنها به حال خود رها کنم، من برای دنیا ممکن است یکی باشم مثل همه، ولی برای پدرم، همچنانکه خود بارها گفته است، همه دنیا هستم. چگونه می‌توانم بروم؟ با نگاه منتظر او چگونه در خود کنار بیایم؟ از اویی که با تمام جانم می‌خواهم کناره بگیرم، چگونه کناره بگیرم؟  او با تنهایی‌هایش جه کند؟ من با وجدانی که مدام به من نهیب خواهد زد، چه کنم؟
حس متناقض فرزند، فراموش‌کارش کرده بود. گویی این او نبود که دمی پیش نمی‌خواست دمی حتی با پدر زنده  به سر کند! فرزند را رها کردم و روی آوردم به پدر تا هم با او از حکایت همیشگی میل فرزند به فرار و میل پدر به حصر خانگی فرزند سخن بگویم و هم بااحتیاط از او بخواهم که از فرزندش درگذرد …او اما خود، گویی همه داستان را می‌دانست، همه‌چیز را به تمام حس کرده بود. روایت خودش را داشت ولی:
فرزندم که به دنیا آمد در سفر بودم. او اصلاً دور از من به دنیا آمد. بااین‌همه، از همان روزهای اول مهری از او در من جان گرفت که تا آن زمان تجربه نکرده بودم. با همه عشق‌ها و دوستی‌ها متفاوت بود. چیز جدیدی ولی نبود. مشترک بود این حس بین همه پدران. با هر پدری که سخن می‌گفتی، همین تجربه را داشت. زمان ولی که می‌گذشت و رویش او را  که هر چه بیشتر می‌دیدم، به او دل‌بسته‌تر می‌شدم. کار حتی گاه به آن جا می‌رسید که او تعیین‌کننده عشق و نفرت من نسبت به هستی می‌شد. او را اگر دوست می‌داشتم، همه جهان به من لبخند می‌زد و اگر با من مکدر  می‌شد، بر انسان و بر جهان تلخ می‌شدم. همه جانم و ذهنم به‌ویژه از نوجوانی به بعد شد مراقبت از او.  شریک همه غم‌هایش  شدم از روزی که غم را شناخت، بی‌آنکه در شادی‌هایش شرکتی داشته باشم.
هنوز هم دچار دلهره می‌شوم شب‌ها، وقتی او به بستر می‌رود، همچنانکه روزها هنگامی‌که از خانه بیرون می‌زند. می‌دانم دست‌وپا گیرش شده‌ام. ولی باز دلخور می‌شوم از اینکه می‌بینم تا این حد در من حضور دارد و تا هیچ حد در او حضور ندارم. همه کار کردم تا در او حضور یابم ولی هر حرکتی به‌ عکس منطق آن انجامید. گفت ده تنگ است، به شهر آمدیم. گفت شهر تنگ است، به مرکز استان آمدیم. گفت اینجا مرکز نیست، مرکز تهران است، به تهران آمدیم. حالا هم می‌گوید تهران تنگ است، من باید بروم خارجه؛ با آدم‌هایی از نژادهای مختلف و فرهنگ‌های مختلف و رنگ‌های گوناگون آشنا شوم. روزی در سفری، ترن را زیرورو کردم تا آنچه در گوش می‌گذارند و آهنگ گوش می‌دهند را برایش تهیه کنم. آن گوشی ولی سبب فاصله ما در آن سفر شد. تمام طول آن سفر را او به مناظر زیبای بیرون خیره شد، موسیقی گوش کرد و رؤیا بافت، بی‌آنکه به واقعیتی که در کنارش نشسته بود و با تمام جان متوجه او بود، کمترین توجهی داشته باشد. روزی دیگر، رختی خواست و من زیباترین جامه ممکن را برایش تهیه کردم، بی‌آنکه حتی یک‌بار او را در آن جامه زیبا دیده باشم. گاه پیش می‌آمد که کار گلش را به من می‌سپرد و خود می‌رفت در پی کار دل. شب که به خانه باز می‌گشت، سپاسی می‌گفت از سر تکلیف، لابد از اینکه وظیفه پدری را خوب انجام داده‌ام و باز من می‌ماندم و هزار پرسش از سبب غیبت خود در او و علت حضور او در من. هر وقت ناخوش می‌شد از چیزی، یا  درمانده می‌شد از کاری، به من روی می‌آورد، هرگاه ولی سرخوش بود و توانا به انجام کاری، مغرور می‌شد و خودبین و از من روی برمی‌گرداند.
می‌دانستم که به‌هیچ‌روی قادر نیستم راهی به درون او باز کنم. من او را دوست می‌خواستم و او مرا پدر. حق هم داشت. دوست زیاد داشت، پدر می‌خواست. پس من نیز هزار بار و هر بار به هزار زبان با خود عهد و به او وعده دادم که برکنار بمانم و دل‌خوش به روزی که مسیرش به این کناره‌ها بیافتد. کناره‌گیری برای او امری طبیعی است، خواست اوست، در طبیعت اوست، تقدیر اوست. در طبیعت من اما نیست، برای من نوعی جان کندن است. او پای فرار دارد و من میل به نگهداری او. تناقض این دو میل، زندگی را هم از من و هم از او ستانده است. تلاش‌ها کردم تا خود را به میل او نزدیک کنم تا بپذیرم تا تن دهم تا اگر به او عشق می‌ورزم، عشق‌ورزی را در این ببینم که او به  دنبال عشق خود برود. هر بار اما ناتوان‌تر از گذشته، حادثه‌ای آفریدم…
بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم تربیت غیر عرفی من فروتر افتاده است از آنچه عرفی است و این مرا در هم می‌شکند. وجهی از این درهم‌شکستگی شخصی است و وجه دیگر آن غیرشخصی. شخصی است ازآن‌جهت که کم‌توقعی‌ام می‌شود وقتی می‌بینم او این‌همه عشق نامشروط من و جلوه‌های آن یعنی کارهای بی‌مزد و بی‌منت را، فراموش کرده است و غیرشخصی ازآن‌جهت که نکند با دیگران نیز چنین کند. نکند این اصلاً در وجودش باشد. نکند فرزند من این‌همه فراموش‌کار شده باشد. نکند کارهایی که برایش انجام شده است را حقوق خود بداند و وظایف من؟
پدر پرسید: چه کنم؟ گفتم: نمی‌دانم. می‌دانستم ولی. فرزند پرسید: چه کنم؟ گفتم: نمی‌دانم. باز هم می‌دانستم. می‌دانستم که لنگی پایِ پدر، به تعبیر شاملو، از ناهمواری راه فرزند تیز خرامش نبود، او برعکس نیچه به خدایی که رقصیدن بلد باشد ایمان نداشت و چون چنین بود نمی‌توانست مانند او بگوید ” آنک خویش را می‌بینم به زیر پایِ خویش. اکنون خدایی در من می‌رقصد.” او فقط از نیچه آموخته بود که همواره  در عشق حدی از جنون وجود دارد و چون مجنون لیلای خود شده بود، فکر می‌کرد که عشق او بدیل ندارد. می‌دانستم که پای فرزند، در راهی که خود سنگلاخ‌هایش را فروکوبیده باشد، چابک نشده است؛ و چون چنین بود او را رها می‌دانستم  تا آزاد. خودم درست یا غلط، فرقی قائل شده بودم بین این دو. می‌گفتم در رهایی، آدمی دربند خویش است و در آزادی هم‌زمان ملتفت آزادی خود و دیگران.
پدر گفت: کناره‌گیری می‌کنم. فرزند از حرف پدر کناره گرفت. من در کنار پدر ماندم. دلم بر قوزک پایش که دیگر یارای رفتن نداشت وبر لبان بر آماسیده‌اش که محبس هر حرفی بود و بر تن سردش که بهانه‌ای برای خفتن نداشت، می‌لرزید. کاری اما از من ساخته نبود. با خود فقط عهد کردم همچون «کی­یر که­گارد» که زندگی‌اش از فلسفه‌اش جدا نبود، به تجربه‌ای که این پدر و فرزند درگیرم کرده بودند، بیندیشم و این پرسش را به پرسش بگیرم که آیا چون همیشه چنین بوده است که فرزندی برود و پدری را از هر کاری بازنشسته کند، همواره آیا باید چنین باشد؟ زمزمه هم می‌کردم در دل خطاب به آن فرزند که: صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل/ جانب عشق عزیز است فرومگذارش/ دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود/ نازپرورد وصال است مجو آزارش!
پدر که گویی حرف‌هایم با خودم را شنیده بود، نم اشکی بر چشمش، چشمی که همچنان فرزندش را تا چشم رس بدرقه می‌کرد، نشست و با خود و بی‌توجه به حضور من به زبان حافظ با خود زمزمه کرد که: کار جهان سر آمد / دارم من از فراقش در دیده صد علامت / یاران چه چاره سازم با این دل رمیده … به ناگاه ولی گویی آرامشی به جانش نشست. نه شکوه‌ای داشت گویی دیگر و نه آرزویی. نه امیدی داشت انگار و نه نیازی. حس عجیبی منتقل می‌کرد. حرف نمی‌زد. وعده نمی‌داد. طناب را ولی رها کرده بود در دل و مست خود شده بود. در آنی اما دیدم  که باز خودی دیگر از او سر زد، خودی که نشانه‌ای از آزادی بود. خود آزادی بود. بی‌آنکه در بند خود باشد به ناگاه متوجه دیگری سفرکرده‌اش شد، دستانش را به علامت دعا بالا برد و بی‌وقفه و با صدای بلند، با ناله‌ای تضرع‌آمیز و با جانی خالص طلب می‌کرد که:
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست         هرکجا هست خدایا به سلامت دارش